داینابَرَکهای جَنگولَک
در نوشته پشت جلد کتاب میخوانیم: بچه دایناها یکییکی ناپدید میشوند، هیچکس نمیداند چه اتفاقی برای بچه دایناها افتاده است.
سورنا اینبار برای پیدا کردن بچه دایناها باید به اعماق دریا برود و لابهلای افسانهها دنبال بچهدایناها بگردد.
آیا فقط یک بازی قایمموشک دایناسوری است که بچه دایناها آن را راه انداختهاند تا توجه پدر و مادرشان را به خود جلب کنند یا آنکه اتفاقات عجیب و غریبی برای بچهدایناها رخ داده است؟
بخشی از اثر:
نیست!! نیست!! نیست!! این صدای یک کامپتوزاروس... نه، یک براکیتلاکلوپان... نه، یک گوانلانگ... نه، نه، نه! این صدای تمام این دایناسورهای ماده بود که جیغ میکشیدند و توی جزیره میدویدند. من آن شب کنار تختخواب بچهدایناسورها خوابیده بودم. شاهداینو از خواب پرید، ملکهداینا پرسید: «چه خبر شده؟ نکند باز تیشتیشاسورها حمله کردهاند؟» من که تازه بیدار شده بودم، گفتم: «نه، حساب آنها را که رسیدیم، حتماً خبر دیگری شده.» ملکهداینا کوچولوهایش را که ترسیده بودند، در آغوش گرفت و گفت: «چرا هر روز این همه ماجراهای عجیب برای ما پیش میآید؟» از غار بیرون آمدیم. هوا تازه روشن شده بود. چتریداینو داشت به طرف قصر میدوید، ما را که دید، پایش را روی زمین کشید و بعد از چند متر لیز خوردن سر جایش ایستاد. شاهداینو پرسید: «چه خبر شده؟»
۱٣٠
م۴٩۴د ب
۱٣٩۵