اپل و رین
Apple and Rain
اپل دختر نوجوانی است که با نانا، مادربزرگش زندگی میکند. مامانش یازده سال پیش، وقتی اپل خیلی کوچک بود آنها را تنها گذاشت و رفت. حالا مامان بعد از مدتها برگشته. سوأل اصلی اپل از مامان این است: چرا رفتی و مرا تنها گذاشتی؟ اپل خیال میکند همهی مشکلاتش تمام شده است. فکر میکند مامانش او را میفهمد، نوجوانبودنش را میفهمد و او را آزادتر خواهد گذاشت. اما درست شبیه به همان کریسمسِ طوفانی که مامان او را تنها گذاشته بود، زندگیاش پر از درد میشود. نمیداند با مامان زندگی کند یا با نانا، مادربزرگش. آن وقت اپل با رین آشنا میشود، کسی که از خودش هم تنهاتر است. در این آشنایی اپل یاد می گیرد دنیا را با همهی تلخیها و شیرینیهایش همانطور که هست، بپذیرد. او یاد میگیرد که هنوز چیزهای زیادی برای کشفکردن وجود دارد. چیزهایی مثل خانواده، عشق و شعر...
بخشی از اثر:
سرم را تکان دارم. هیچ ربطی به کریسمس نداشت.فقط دلم نمی خواست به تختم برگردم. صدای رعد آنقدر بلند بود که انگار می خواست پنجره اتاقم را بشکند و بیاید تو. چرا همه داد می زنند؟ دوباره شروع کردم به گریه کردن. دلم نمی خواست زنی با پالتوی سبز که کنارنانا ایستاده بود برگردد.
.
.
نانا پرزگیر لباس را روی میز هال گذاشت و یک جفت کفش پاشنه کوتاه و بدون بند آبی طوسی پوشید.به کتانی هایم اشاره کرد و گفت: »کجا، کجا با آن کفش ها؟«جوابی ندادم، چون این سؤالی نبود که جواب بخواهد. وقتی به ستوه میآمد، از این جملهها استفاده میکرد.ـ کریسمس است و داریم به مراسم عشای ربانی میرویم.گفتم: «این ها خیلی راحتند؛ فقط کمی ساییده شدهاند.
پاهایم را لیس زد و این مسأله را لو داد که کفشهایم بو میدهند. با نوک کفشم دورش کردم.
برایم مهم نیست چه پوشیدهای، به شرط آنکه تمیز باشد. این کفشهای کهنه تمیز نیستند ً .
لطفا کفشهای بهتری بپوش.نانا این را با صدای نرم ایرلندیاش که هم مالیم و هم قاطع بود، گفت.تنها کفش خوبی که داشتم خیلی سنگین بود و پاشنه هایم توی آن تاول میزد.
میخواستم این را به نانا بگویم که نگاهش روییک نقطهی پلیورم ثابت شد.
آه، اپـل، این چه بازیای اسـت درآوردهای؟
بلـوز تمـیز همنداشتی؟
با دست نقطهای را که صبح زردهی تخممرغ رویش ریخته بودم خراش دادم. به کلی فراموشش کرده بودم و حاال از صدای نانا و ازچشمهای خشمگینش میشد فهمید لکهی بسیار آزاردهندهای است.
گفتم: »این را از همه بیشتر دوست دارم.« و میخواستم بپوشمش.می خواستم با کفشهای کتانی بوگندویم بپوشمش.ـ زود برو طبقهی بالا و لباسهایت را عوض کن، دختر.
نانا این را گفت و لبهایش را مثل آلو جمع کرد.
وقتی این کاررا میکرد، دیگر جای هیچ بحثی نبود. وقتی این کار را میکرد،آرزو میکردم کاش مادرم هنوز اینجا بود.
/٩۱۴