زیبای سیاه
Black Beauty
اثر درباره داستان زندگی یک اسب است ؛ از زمانی که کره اسبی اصیل در یک علفزار دلپذیر بوده تا وقتی که اسب باوقار کالسکه متعلق به یک نجیب زاده است و بعد زمانی که اسب کابینی می شود که به طرز دردناکی از او کار کشیده می شود.
نویسنده در جریان این داستان از بدرفتاری با حیوانات در طی قرن نوزده سخن میگوید و بدرفتاری با حیوانات را ملامت می کند. نویسنده با نثری روان از رابطۀ انسان و اسب به رابطۀ انسان و انسان پل میزند.
داستان از زبان یک اسب زیبا و مشکی روایت شده است در این داستان ، اسب قصه به بیان مشکلات اسب ها می پردازد . اسب مشکی می گوید که چه مشکلاتی در زمان گذشته برای اسب ها وجود داشته و چه رنج هایی را باید در مزرعه ها تحمل می کردند .اسب سیاه در یک مزرعه ی انگلیسی به همراه مادرش زندگی می کند و سرانجام او را برای کار و فروش به لندن برده می شود و زندگی سختی را تجربه میکند که باعث می شود او تجربیات بسیار خوبی را کسب کند.
درهر فصل از کتاب اتفاقات مختلفی برای اسب می افتد و او موفق میشود مشکل خود را حل کند.
این اثر به یکی از معروف ترین و پرطرفدارترین رمان ها تبدیل شد . تاکنون فیلم ها و کارتون های بسیاری از داستان زیبا و معروف Black Beauty ساخته شده است.
بخشی از اثر:
دیگر داشتم زیبا میشدم. پوست سیاه و براقم لطیف و نرم شده بود. یک پای سفید داشتم و ستارهی سفید زیبایی روی پیشانیام بود. همهای اینها باعث میشد که من را خیلی زیبا بدانند.
تا چهارساله نمیشدم، صاحبم من را نمیفروخت؛ چون عقیده داشت پسربچهها نباید مانند مردها کار کنند و کرهاسبها تا خوب بزرگ نشدهاند، نباید مانند اسبها کار کنند.
وقتی چهار ساله شدم، اسکوییر گوردن آمد من را ببیند. چشمهایم، دهانم و پاهایم را وارسی کرد. همه را لمس کرد، بعد باید پیش روی او راه بروم، یورتمه بروم و تاخت بزنم. به نظر میآمد که از من خوشش آمده. گفت: «وقتی خوب تعلیم داده شود، خیلی خوب از آب درمیآید.»
صاحبم گفت که خودش من را تعلیم خواهد دارد، چون نمیخواهد من بترسم یا صدمه ببینم. برای این کار وقت تلف نکرد؛ و از همان روز بعد شروع کرد.
ممکن است همه ندانند تعلیم دادن چیست؛ بنابراین آن را شرح میدهم. تعلیم یک اسب، یعنی به اسب یاد بدهند که یک زین و یک افسار را تحمل کند و بر پشتش مرد، زن یا بچهای را حمل کند؛ و درست همانطوری که سوارش میخواهد، راه برود و رفتار آرامی داشته باشد. علاوه بر این باید یاد بگیرد که یک یوغ، یک دمبند بپوشد و وقتی که اینها را به او میپوشانند، بیحرکت بایستد. بعد یک گاری یا کالسکه خصوصی به پشتش بسته شود، طوری که اسب نتواند بدون کشیدن آن به دنبالش راه یا یورتمه برود. اسب باید به میل سوار خود، تند یا کُند قدم بردارد. هرگز نباید از چیزی که میبیند رَم کند یا با اسبهای دیگر حرف بزند. یا گاز بگیرد یا لگد بزند یا هیچ ارادهای از خودش داشته باشد و همیشه خواست صاحبش را انجام دهد؛ حتی اگر خیلی خسته یا گرسنه باشد، اما بدتر از همه این است که وقتی یراق گذاشته شد، اسب نه موقع شادی میتواند بپرد و نه موقع خستگی میتواند دراز بکشد. پس میبینید که تعلیم دادن چه چیز مهمی است!
من، البته از مدتها پیش به افسار و سربند و به آرام هدایت شدن در مزرعه و کوچهها عادت کرده بودم؛ اما، حالا باید یک دهنه و افسار میداشتم. صاحبم، مثل همیشه مقداری علف به من داد و پس از آنکه مقدار زیادی نوازشم کرد، دهنه را در دهانم گذاشت و افسار را محکم کرد.
اما چیزِ نفرتانگیزی بود! آنهایی که هرگز دهنه در دهانشان نداشتهاند، نمیتوانند بفهمد که دهنه داشتن چه احساس بدی به وجود میآورد. یک تکه فولاد سردِ سخت، به کلفتی انگشت یک انسان به داخل دهانت فشار داده میشود؛ بین دندانها و روی زبانت! دو انتهای آن از گوشهی لبت بیرون میآید و با تسمههایی روی سرت، زیر گلویت، دور بینیات و زیر چانهات، محکم نگه داشته میشود؛ بهطوری که به هیچ طریقی نمیتوانی از شَرِّ این چیزِ نفرتانگیزِ سفت خلاص بشوی. خیلی بد است! خیلی بد!
دست کم من اینطور فکر میکردم؛ اما میدانستم که مادرم همیشه وقتی بیرون میرفت اینها را میپوشید، و همهی اسبها وقتی بزرگ میشدند، میپوشیدند. خلاصه، به کمک علفهای خوشمزه و نوازشها و کلمههای مهرآمیز و روش ملایم صاحبم، یاد گرفتم که دهنه و افسارم را بپوشم.
/٨