داروی شگفتانگیز جورج
طفلکی جورج! مادربزرگی دارد که بدجنسترین و ترسناکترین مادربزرگ دنیاست. او هر روز، کنار پنجره روی صندلی مینشیند و مدام غر میزند و دنبال بهانهای میگردد تا جورج را اذیت کند. آیا جورج با این وضع میتواند راحت زندگی کند؟ البته که نه! پس باید راهی پیدا کند تا به این وضع خاتمه دهد. او دارویی شگفتانگیز و جادویی میسازد تا شاید اخلاق مادربزرگ پیرش را بهتر کند. اما دارو چیز دیگری از آب درمیآید که حتی برای جورج هم باورکردنی نیست!
بخشی از اثر:
«صبح روز شنبه، مادر جورج به او گفت: "میخواهم برای خرید بروم به دهکده. پسر خوبی باش و شیطنت و بازیگوشی هم نکن!"
گفتن چنین حرفی به پسربچهای کوچک، هر وقت که باشد، کار احمقانهای است. چون این حرف، فوری او را به این فکر میاندازد که چه شیطنتهایی میتواند بکند.
مادر دوباره گفت: "در ضمن یادت نرود که ساعت یازده داروی مادربزرگ را به او بدهی." با گفتن این حرف، بیرون رفت و در را پشت سرش بست.
مادربزرگ، که روی صندلی کنار پنجره چرت میزد، یکی از چشمان ریز و شرورش را باز کرد و گفت: "شنیدی که مادرت چی گفت، جورج؟ داروی من یادت نرود."
جورج گفت: "نه، مادربزرگ؛ یادم نمیرود."
- برای یکبار هم که شده، در غیبت مادرت سعی کن درست رفتار کنی.
- چشم مادربزرگ.
جورج خیلی حوصلهاش سررفته بود. او خواهر و برادر نداشت. پدرش هم کشاورز بود و مزرعهای که در آن زندگی میکردند، کیلومترها از مزرعههای دیگر فاصله داشت ...»
٩۱۴ /