خرسی که چپق میکشید
اثر فانتزی با ماجراهایی هیجانانگیز است.
هوپا می نویسد:«باباها چیزهای خوبی هستند، حتی اگر چاقالو باشند. حتی اگر مثل بابای من از صبح تا شب توی خانه کنار بخاری بنشینند و چایی-آبلیمو بخورند. باباها چیزهای خوبی هستند، حتی اگر مثل بابای من فقط چُپُق بکشند و قصههای تکراری بگویند. برای همین هم هست که وقتی یک بابا گم شد، یک بچه باید خیلیخیلی تلاش کند تا بابایش را پیدا کند. درست مثل بابای من که در یک روز سرد زمستانی گم شد.»
بابای ممرضا خرس شده. خرسی که هنوز چپق میکشد. همان چپق بابای ممرضا را. و حالا کسی که باید بابا را نجات بدهد همین ممرضاست. همین ممرضای که از چایآبلیمو خوردن بابایش خسته شده بود. از لمدادن او کنار بخاری و مدام چپق کشیدنش خسته شده بود. از داستان تکراری شکار خرسش خسته شده بود. از همیشه و همیشه شلغم خوردن خسته شده. اما با همه اینها او بابایش را دوست دارد. دلش برایش تنگ شده و تلاشی نفسگیر را آغاز میکند تا بابایش را پیدا کند و او را به شکل اولش برگرداند. این وسط بقیه انگار خوشحالاند. خوشحال از اینکه بابای ممرضا خرس شده. از مامانش گرفته که از چمچمه چیدن از کوه و فروختنش راحت شده تا کریمخسته که معلوم نیست چرا اینقدر خوشحال است. شاید چون با همکاری مامانِ ممرضا از نمایش دادن خرسی که چپق میکشد پول خوبی به جیب میزند. مامان حالا نه تنها کمتر غر میزند بلکه گاهی توی خانه راه میرود و برای خودش بشکن میزند و پولهایش را میشمارد. تنها کسی که این وسط کمک ممرضاست، رعناست. دختر همسایه. گیرم که اولش به زور ممرضا و با ناباوری به او کمک میکرده اما حالا از جان و دل کمکش میکند. کمک او و بابای خرس شدهاش.
بخشی از اثر:
کریمخسته یک آدم است که قبلترها که شهر ما هنوز شهر نشده بود، به گاوها آمپول میزد تا سرما نخورند. اما همهی گاوها سرما خوردند و آنقدر آب از چشم و دماغشان آمد که مُردند. اما بعد از اینکه اینجا شهر شد و همهی گاوها مردند، کریمخسته تصمیم گرفت شغلش را عوض کند. برای همین آمپول نجاتبخشش را کنار گذاشت. بعد از توی کوچه یک سوراخ بزرگ روی دیوار خانهاش در آورد و یک پنجرهی آهنی زنگزده توی دیوار کار گذاشت. چون سوراخ را کج کنده بود، پنجره آهنی هم کج شده بود. یک تابلو هم بالای آن زد و با خط درشت رویش...
.
.
باباها چیزهای خوبی هستند، حتی اگر چاقالو باشند. حتی اگر مثل بابای من از صبح تا شب توی خانه کنار بخاری بنشینند و چایی-آبلیمو بخورند. باباها چیزهای خوبی هستند، حتی اگر مثل بابای من فقط چُپُق بکشند و قصههای تکراری بگویند. برای همین هم هست که وقتی یک بابا گم شد، یک بچه باید خیلیخیلی تلاش کند تا بابایش را پیدا کند. درست مثل بابای من که در یک روز سرد زمستانی گم شد …
ر٢٩٨خ