کتاب توکا
توکا، پرندهی مهربان، از اینکه روزهای بارانی بچهها نمیتوانستند به کوچه بروند و بازی کنند و مجبور بودند در آن اتاقهای کوچک بمانند و حوصلهشان سر برود، ناراحت بود و به دنبال چارهای بود تا راهی برای سرگرمی و شادی آنها پیدا کند. ناگهان ازپشت پنجرهای دید که در آن هوای بارانی، چندین دختر و پسر کوچک، بدون آنکه از یک جا نشستن خسته و بیتاب شوند، دارند کتاب قصه توکا را میخوانند و… .
نقاشیهای زیبا و متناسب نیز داستان زیبای کتاب را زینت بخشیده است.
پروانهها برای بچهها، رقصهای آسمانی میکنند. گلها خودشان را به رنگهای قشنگتر درمیآورند. درختها با شاخههای سبز بلندشان، برای بچهها دست تکان میدهند.
پرندهها، برایشان آواز میخوانند و من هم، برای بچهها حرف میزنم. حرف دلم را تنها به آنها میگویم.
بچهها هم حرفهای من را خوب میشنوند و خوب هم میفهمند. عصرها که بچهها از بازی به خانه برمیگردند و در اتاقهایشان زیر نور چراغ ها کنار پنجره مینشینند و به هوای تاریک و روشن غروب، نگاه میکنند، به خانهها و کوچهها و باغها و شهری که توی تاریکی به خواب میرود... در این لحظههاست که تمام حواس بچهها، فقط به من است، به حرفهای من. هیچ صدای دیگری را نمیشنوند و به هیچ چیز دیگری هم فکر نمیکنند. نگاهشان از تاریک روشن غروب میگذرد و من را پیدا میکند.
...
۱٣٠
ک ٧۶ ی