من مترسکم ولی میترسم
ميخي بر دو چوب کوبيده ميشود و قامت مترسکي شکل ميگيرد. تکه پارچه هاي کهنه و کثيفي که دور تنش پيچيده ميشوند، او را به موجودي ترسناک تبديل ميکنند که حيوانها و بچهها از او ميترسند. شب از راه ميرسد. مترسک از شب ميترسد. از صداي خرگوش و چشمهاي براق گرازها ميترسد و همين ترسش، همه را از او ميترساند و دور ميکند. مترسک، مثل آدمها ميترسد، گريه ميکند و ميخندد. ميخواهد دوست پيدا کند و خوشحال باشد. او از ماندن بيزار است و نميخواهد در يکجا بماند...
آیا از مترسکی که خیلی شجاع نیست خوشتان میآید؟ اگر اصلاً شجاع نباشد چی؟ اگر مترسکی که کمی ترسو است بخواهد با شما دوست شود، چه تصمیمی میگیرید؟
مترسک قصهی ما را خیلی زشت ساختهاند تا حیوانات و پرندگان از او بترسند. برعکس خیلی از مترسکها، او اصلاٌ دلش نمیخواهد کسی را بترساند.
او خیلی مهربان است و از تنهایی میترسد. بالاخره تصمیم میگیرد از مزرعه فرار کند و با بچهها دوست شود.
شاید شما اولین نفری باشید که او را میبیند. اگر اینطور شد، باید کار خیلی مهمی انجام دهید…
۱٣٠
الف۶٨٣م