قصهی دوستی
در یک ده کوچک، پیرزن تنهایی زندگی میکرد که سالها پیش از آن، شوهرش مرده بود و هیچ پسر یا دختری هم نداشت که او را مادر صدا کند و کم کم به زندگی ساکت خود عادت کرده بود. فقط یک بز کوچک شیرده و لاغر داشت که هر روز باید برای او خوراک تهیه میکرد. یک روز در بازار ده، چشمش به یک گربه سیاه و سفید آتش پاره افتاد و خواست که او را بگیرد و به خانه ببرد.
پس از مدتی که از اقامت گربه در خانه پیرزن گذشت، آنها بسیار با هم دوست شدند، اما گربه کاسهی شیر پیرزن را بیشتر دوست داشت و به همین دلیل دم قشنگ و پرموی خود را بر سر این دوستی گذاشت، اما… .
یک روز که پیرزن از بازار برمیگشت، سرراهش به یک گربهی سیاه و سفید آتش پاره برخورد. گربه میومیو راه انداخته بود و دمش را توی هوا میجنباند. از گربه خوشش آمد؛ آنقدر خوشش آمد که توی دلش گفت: هر طور شده باید او را بگیرم. این بود که یواش یواش دنبال گربه راه افتاد. وقتی خوب به او نزدیک شد، پرید که او را بگیرد، اما گربهی ناقلا جستی زد و فرار کرد.
گربه آنقدر تند میدوید که پیرزن دید اگر به جای دو پا، دو بال هم داشته باشد به گرد او نمیرسد. این بود که سرش را پایین انداخت و رفت و رفت و رفت تا به خانه رسید. وقتی رفت تو، همان گربهی آتشپارهی ناقلا را توی خانه دید که گاهی به شاخهای بز نگاه میکرد، گاهی با ریشهای او ور میرفت و گاهی هم دور خودش میچرخید.
گربهی دم بریده دید نه خیر، با این در و آن در زدن و دست پیش این و آن دراز کردن کار درست نمیشود و دمش از گرو درنمیآید. تو فکر بود که چه کار بکند و چه کار نکند که علفزار سرسبزی را روبهروی خود دید. همینطور که علفها خیره شده بود، انگار یکی به او گفت: «بپر توی آنها و هر چه دلت میخواهد بچین، این پنجولها را برای چنین روزی به تو دادهاند، تا وقتی درماندی به کارشان ببری.»...
٢٠٩۵۵/
ق ۴٣۱ س