نمکی و آلازنگی

دسته : اجتماعی
زیر رده : مثل‌ و‌ متل
گونه : ادبیات عامه
گروه سنی : ۵ تا ۱۶ سال
نویسنده : طیبه نیک بخت

قصه ی "نمکی و آلازنگی" برگرفته از متیل لری "نمکی و آلازنگی" از قصه های عامیانه استان کهگیلویه و بویراحمد است .
دختر کوچک منیژه به اسم نمکی که به خاطر کم حواسی و نبستن در خانه، گرفتار آلازنگی (غول) می شود .

شرح داستان

او قیمل مردُم وَ دَس آلازنگی زِر زمین حونَه ایساختن . دَرَلَ مُحکِمی هَم ایساختِن ، اِینهان دَم حونَه شوْ. موقع خَو که ایابی دَرَلَ قُلف اِی کِردن اِی خوسی یِن . تا آلازنگی نَتَره بیا مِنْ حونَهْ . یَهْ شُویی که آلازنگی گُسْنَش وابی رَه ْ مِنْ ده تا شاید یه چی بِجوره سی خَرْدَن از شانس خوبش دیْ که در یَه حونَه ای وازه ، ای حونَه ، حونه منیجه بی،  حونه منیجه هفت تا در داشت ، منیجه هَفت تا دووَرْ هم داشت . هَرشو نوبت یِه دووَرْ بی که دَرَله بووَنْده . او شو نوُبه دووَر کِچکُو نَمکی بی که و یایِشْ رَه تَه بی دَرهفتم بووَنده . آلازنگی رَه وُری مِن حونه .

بِلَند گُفت : سلام ، مَه ایشا بَد مهمونِیت .

منیجه دَیْ نَمکی فَهمی که آلازنگی اومَه یِهْ ، گُفت : نَمکی ، روت سیاه بُو ، نَمکی پَلِت برییَ ، شیش دَرَه بسی نمکی یه دَرَه نَبَسی نَمکی ، او مَیْ نِشَسی نَمکی . ایسو وَری شوُم وَش بیِه.

آلازنگی شومَهْ خَه وگُفت : هر که ِایرَه حِونه ی کسی ، مَهْ پوشِن وَش نی یِن تا بِخوُسه ؟

منیجه گُفت : نَمکی ، روت سیاه بُو ، نَمکی پَلِت برییَ ، شیش دَرَه بسی نمکی یه دَرَه نَبَسی نَمکی ، او مَیْ نِشَسی نَمکی .اِیسو وَری پوشِن وَش بِیه . نَمکی پوشِن وَش دا .

آلازنگی گُفت : نَمکی بیو پوشِنَ بوُ وَ سَرُم . نَمکی ای گِریوِس وَ خُدا التِماس ایکه ، که خُدا کِمکِش کنه تا و دَس آلازنگی راحت وابون .

آلازنگی دوباره گفت هر که ایرَه حونه ی کسی شوم وَ پوشِن وَش ای یِن باید یه عروسی هم وَشْ بِیِنْ

یَه مرتبَه نمکی نَه نها مِن تُرْبشُه و کِردش و پُشْت و ره تا و یه قصری رَسی و نمکی گفت اگه با مُو عروسی کِنی ای قصرهَ با تمام طلا و جواهراتِش وَت اییُم .

آلازنگی همه اتاقَل قصرَ نِشون نمکی دا غیرَ دو تا اتاقَ ، آلازنگی وَ نَمکی گُفت مُو هَفْ شُو ایخُسُم و هفت شُو هم  دِیارُم ایسُو باید بِخُوسُم بِیُو تا سَرْمَه بِنُم سر پات ، نمکی گفت باشه لِشْت تا آلازنگی خُوسی و بعد کلیدَلَ دم شاخ آلازنگی وَرداشت رَه سراغ او دو تا اتاق، در یَه اتاقَه که واز که دی تا یَه دُوَرَلی مِن اتاق دسُ و پاشو بَهْسَهَ وَشو گفت ایشا وَیْچُو چه ایکِنیْت گُفتِن آلازنگی ای مانَه دِزییِه آوُردِه زندانی کِردِه نَمکی زنجیرَلَ وازکِرد، بین دُوَرَل یَه سَگی هم بی که زنجیر و گردنِش بی ،نمکی گفت ایسُو کِه دُوَرَله واز کِردم تا ای سگ زُون بَهْسَه نَه هم واز کِنُم . هم یُو کِه زنجیر سگ بازِش کِرد یَه دفعَه صدای  تَرَکِسَن یَه چی اومَه پوس سگ واز وابی و یَه شاهزایَه ی وَشْ اومَه بیرون، نمکی و شاهزایه پُرسی توکی یَه ،شاهزایَه گفت مَو شاهزایه یه سرزمینی و او دیرَلُم که آلازنگی یَه شو مِن خُو مِنَه دِزی و آورد و طلسمم کرد . 

نمکی وُ شاهزایَه و دُوَرَل فکر کِردِن که چطوری و قصرآلازنگی فرار کِنِنْ ، شاهزایَه گفت داخل اتاق بغلی یَه حوضی یَه که یَه ماهی داخِلِشه، داخل کُمْ ماهی شیشه عُمر آلازنگی که باید بِشکَنیمِشْ ، تا ودست آلازنگی آزاد وابَیْم ، نمکی گفت کلید اتاق طی مُویَه پس رَتِن داخل اتاق، ماهی نَه مِن حوض گِرُتِن ، هم یُو که ماهی نَه گِرُتِن آلازنگی یَه دفعَه وَخُو دِیارْ وابِی ، نمکی شیشه عمرَ مِنْ کُم ماهی در آوُرد ، آلازنگی سَر رَسی گفت شیشه عُمْرُمَ وَمْ بِیِیتْ، ولی نمکی گفت اول باید تمام دُوَرلَه بُوَری حونَه شو تحویل بِیِی تا شیشه عَمْرِتَه وَتْ بِیُم ، آلازنگی هم قبول کِرد وُ تمام دُوَرَلهْ بُرْد حونَه شون وُ وَرْگَشْت اما هم یُو که وَرْگَشْت نمکی شیشه عمرهَ زَه وَ گِل وُ اِشْکَنا ، بَیْ اِشْکَسَنْ شیشه عمر، آلازنگی هَم دود وابِی رَه وِ هوا

شاهزایَه وُ نمکی هم با هم وَرْگَشْتِن حونَه ، نمکی  تمام ماجرانَهْ سی منیجه وَ دَوَورَلْ تعریف کِرد ، شاهزایَه هَم وَچَو نمکی نَه وَدَیش خواستگاری کِرد و همه با هَم  جمع کِردن رفْتِن سی قصر پادشاه که بُو شاهزایَه بی ، و قصر که رَسیِنْ جشن و شادی سی اومَیَنْ شاهزایَه به پا وابِیْ ، پادشاه هم که شیش تا کُرْ دَه غیر شاهزایَه داشت شیش دُوَرْ منیجنه سی شیش تا کُرِشْ خواستگاری کِرد و عروسی هَمه شونَه با هم به پا کِرد.


برگردان به فارسی  

در زمان های قدیم مردم از ترس آلازنگی  زیر زمین خانه می ساختند . در های محکمی هم برایشان می گذاشتند. موقع خواب که می شد ،درها را قفل می کردند و بعد می خوابیدند ، تا آلازنگی نتواند وارد خانه شود.

یک شب که آلازنگی گرسنه شده بود ، وارد روستا شد تا چیزی برای خوردن پیدا کند ، از شانس خوبش دید که در یکی از خانه ها باز است . این خانه ، خانه منیژه بود.

منیژه هفت تا دختر داشت که هرشب نوبت یک از دخترها بود که در را ببندد، آن شب نوبت دختر کوچک منیژه نمکی بود که یادش رفته بود در را ببندد. آلازنگی رفت وارد خانه شد.

بلند گفت سلام مگه شما بد مهمان هستید.

منیژه  مادر نمکی فهمید که آلازنگی آمده گفت : نمکی رویت سیاه باشد، نمکی گیسویت بریده ، در را نبستی نمکی، آمدی نشستی نمکی ،حالا برای او شام بیاور.

آلازنگی شام را خورد و گفت : هر کس که خانه­­­ ی کسی می رود باید به او رختخواب بدهند تا بخوابد.

مادر نمکی گفت : نَمکی رویت سیاه باشد ، نمکی گیسویت بریده باشد ، نَمکی در را نَبستی ، آمدی نشستی . نمکی حالا بلند شو به او رختخواب بِده تا بخوابد . نمکی رختخواب به او داد .

آلازنگی گفت : نمکی بیا رختخواب را بینداز .

نمکی گریه می کرد و به خدا التماس می کرد تا که خدا به او کمک کند تا از دست آلازنگی راحت شوند.

آلازنگی دوباره گفت وقتی کسی خانه کسی می رود ،شام و رختخواب به او می دهند یه عروس هم باید به او بدهند.

یک دفعه نمکی را  در توبره اش بر پشت گذاشت و رفت تا به قصری رسید به نمکی گفت اگر با من ازدواج کنی این قصر را با تمام طلا و جواهراتش به تو می دهم.

آلازنگی همه ی اتاق های قصر را به غیر از دو تا اتاق به نمکی نشان داد و به نمکی گفت که من هفت شب می خوابم و هفت شب بیدارم .

حالا هم باید بخوابم بیا تا سرم را روی پایت بگذارم و بخوابم.نمکی گفت باشه و وقتی آلازنگی خوابید کلید ها را از روی شاخ آلازنگی برداشت و رفت سراغ دو تا اتاقی که ندیده بود. در اتاق اولی را که باز کرد دید که دخترهایی دست و با بسته در اتاق هستند. از آنها پرسید : شما چرا اینجا هستید. دخترها گفتند که آلازنگی ما را دزدیده و و در اینجا زندانی کرده است. 

نمکی زنجیرهای دخترها را باز کرد . بین دختر ها هم سگی بود که زنجیر به گردنش داشت ،نمکی پیش خودش گفت حالا که دخترها را آزاد کردم تا این سگ زبان بسته را نیز باز کنم . به محض اینکه زنجیر سگ را باز کرد یک دفعه صدای ترکیدن چیزی را شنید. پوست سگ باز شد و شاهزاده ای از آن بیرون آمد.

نمکی از شاهزاده پرسید تو کی هستی ،شاهزاده گفت من شاهزاده ­ی یک سرزمین دور هستم که یک شب آلازنگی وقتی خواب بودم من را دزدید و طلسم کرد.

نمکی با شاهزاده و دخترها فکر کردن که چطوری می توانند از دست آلازنگی فرار کنند . شاهزاده گفت در اتاق کناری حوضی هست که ماهی در آن شنا می کند .باید شیشه عمر آلازنگی را از شکم ماهی در بیاوریم و بشکنیم .تا بتوانیم از دست آلازنگی آزاد شویم .

نمکی گفت من کلید اتاق را دارم ،وارد اتاق شدند و ماهی را از حوض گرفتند.

با گرفتن ماهی از حوض آلازنگی از خواب بیدارشد. نمکی شیشه عمر آلازنگی را از شکم ماهی در آورد. آلازنگی سررسید و گفت که شیشه ی عمرم را بدهید. نمکی به آلازنگی گفت باید تمام دختر ها را ببری و تحویل خانواده هایشان بدهی تا بعد شیشه ی عمرت را بدهیم . آلازنگی هم قبول کرد و تمام دخترها را به خانه هایشان برد و برگشت. اما همین که برگشت نمکی شیشه عمر آلازنگی را به زمین زد و شکست . با شکستن شیشه، آلازنگی هم دود شد و به هوا رفت.

نمکی و شاهزاده هم به خانه برگشتند . نمکی تمام ماجرا را برای منیژه و دخترها تعریف کرد. شاهزاده هم آنجا نمکی را از مادرش خواستگاری کرد و همه با هم جمع کردند و به قصر پادشاه که پدر شاهزاده بود رفتند. به قصر که رسیدند برای آمدن شاهزاده جشن و شادی برپا شد. پادشاه هم که شش پسر دیگر غیر از شاهزاده داشت ، شش دختر منیژه را برای آنها خواستگاری کردو عروسی همه را در یک روز با هم جشن گرفت.

مشخصات داستان
بازنویس : باز نویسی متیل لری "نمکی و آلازنگی"از قصه های عامیانه استان کهگیلویه و بویر احمد
زبان : فارسی