پادشاهي بود كه چند پسر داشت،همه ي پسرانش زيبا و بلند قامت بودند اما يكي از پسرها كوتاه قد و زشت رو بود.پادشاه به پسر كوتاه قد چندان اعتنا نميكرد.روزي پادشاه متوجه شد كه فرزند كوتاه قدش از بقيه ي فرزندان باهوش تر است و تصميم گرفت از ان به بعد بيشتر روي او حساب كند.بنابراين او را فرمانده جنگ كرد و شجاعت و دليري او بيشتر از پيش به پدر ثابت شد.اين بود كه پادشاه تصميم گرفت او را به جانشيني برگزيند اما برادران حسود تاب و تحمل اين موضوع را نداشته و تصميم گرفتند با غذاي مسموم او را از ميان بردارند.در اين ميان خواهرشان كه بسيار زيرك بود و از حيله ي برادران اگاه شده بود،برادر كوتاه قد را از ماجرا با خبر كرد و او را از مرگ نجات داد.