قصه پیاده وسوار
مهدی آذریزدی مجموعهای را با عنوان «قصههای خوب برای بچههای خوب» آماده کرد.
این مجموعهی هشت جلدی «قصههای خوب برای بچههای خوب» هرکدام بازسازی یک کتاب کهن بود: جلد اول قصههای کلیله و دمنه، جلد دوم قصههای مرزباننامه، جلد سوم قصههای سندبادنامه و قابوسنامه، جلد چهارم قصههای مثنوی معنوی، جلد پنجم قصههای قرآن، جلد ششم قصههای شیخ عطار (یعنی قصههایی که از مثنویهای عطار جدا شدهاند)، جلد هفتم قصههای گلستان و ملستان (کتابهایی که به تقلید از گلستان سعدی نوشته شده) و جلد هشتم قصههای چهارده معصوم (ع) که از کتابهای مختلفی جمع آوری شده است.
"آذر یزدی"این قصه های کهن را به جای نثرهای قدیمی، با نثری متعلق به زمان خودش، بازسازی و بازنویسی کرده است.
روزی بزاز با مقداری بار پارچه بر دوشش به بیابانی رسید و مرد اسب سواری را دید و از او خواست که به او کمک کند و بار او را حمل کند .
اسب سوار، گفت :« اسبم بیمار است و چیزی نخورده است واین کار دور از انصاف است .»
در همین هنگام خرگوشی از پشت بوته خار بیرون پرید، اسب سوار تا خرگوش را دید به دنبال او تاخت و دورشد.
مرد بزاز خدا را شکر کرد که بارش را به مرد اسب سوار نداده است زیرا امکان داشت او به طمع بیفتد وبارش را ببرد.
مرد اسب سوار هم با خودش فکر کرد که اگر بار بزاز همراهم بود به بیابان می زدم. پس برگشت وبعد از عذر خواهی از بزاز خواست که بگذارد با حمل کردن بارش به او کمک کند.
بزاز گفت:«از شما متشکرم من اشتباه کرده بودم! بهتر است خود ، بار خویش را به دوش بکشم این گونه خیالم آسوده تر خواهد بود»