مهدی آذریزدی

دسته : نویسندگان
فعالیت : بازنویس

مهدی آذر یزدی (زاده‌ی ۲۷ اسفند ۱۳۰۰ در یزد - ۱۸ تیر ۱۳۸۸) این نویسنده‌ی کودک و نوجوان هرگز ازدواج نکرد و هیچ‌گاه به کار دولتی مشغول نشد. در واقع، تنها لذت زندگی‌اش، کتاب خواندن بود.
ناگفته نماند که نام اصلی وی مهدی آذر خرمشاهی است.

شرح بانک های اطلاعاتی

هنوز به خانه‌ی مادربزرگ نرسیده بودم. هوای گرم کلافه‌ام کرده بود. مامان هم هی خودش را باز می‌زد.

مامان گفت: «هنوز 18 تیر است و هوا ین قدر گرم شده وای به وسط مرداد.»

یکهو دیدم که در خانه‌ی همسایه‌ی مادربزرگ سیاه زده‌اند. کمی ایستادم. نمی‌خواستم باور کنم. مامان گفت: «حیف شد... خدا بیامرزدش. فقط او توانست تو را از سر دیوار بکشاند پایین تا کتاب بخوانی. خدا بیامرز فقط 87 سالش بود. یعنی امسال که سال 88 است 87 سالگی‌اش تمام می‌شد. اما خب هر کس قسمتی دارد.»

دلم نمی‌خواست جلو بروم. دلم می‌خواست باز هم از آن گنجه‌ی قدیمی پیش او بروم و برگردم. این گنجه یک راز بود بین من و او.

و  آن وقت بود که مطمئن شدم هیچ‌وقت بچه‌ی خوبی نبوده‌ام و نشده‌ام و نخواهم شد. خوب می‌دانم که یک سال بزرگ شده‌ام. اما وقتی با او بودم همیشه‌ از خودم سوال می‌‌کردم آیا بچه‌ی خوبی هستم تا کتاب‌های خوب برای بچه‌های خوب را بخوانم. کاش پارسال بود. کاش زودتر رسیده بودیم. چرا همیشه دیر می‌رسیم. کاش برای بار آخر او را می‌دیدم.

مامان گفت: «انگار مدتی هم تهران بوده. توی بیمارستان آتیه.»

دلم می‌خواست بگویم کاش مرا می‌بردی عیادتش. اما هیچی نگفتم. یاد حرفش افتادم  که "پیشامدهای حساب نشده‌ی زندگی خدایان روی زمین‌اند." مرگ هم پیشامد  حساب نشده است دیگر. هر چند که همه می‌دانند هر لحظه ممکن است از راه برسد. یادم آمد که این جمله را از قول آناتول فرانس می‌گفت.

اولین روز که او را دیدم کی بود؟ دیدن او چه جوری شروع شد؟

خانه‌ی مادربزرگ که رسیدم مادربزرگ حیاط را آب می‌داد. بوی خاک همه جا را بر‌داشته بود. هیچ‌کس جز او نمی‌دانست که بوی خاک صبح‌های زود با بوی خاک عصر فرق دارد. با بوی خاک ظهر هم فرق دارد. روزهای بعد کشف کردم که او فقط صبح‌های زود این جوری نفس‌های عمیق می‌کشد. اما عصرها از این نفس‌های عمیق خبری نبود.

رفتم سراغ قفس بزرگ مرغ‌ها و خروس‌ها. مادربزرگ رویشان پارچه انداخته بود. پارچه را کشیدم. صدای قدقدای مرغ‌ها درآمد. خروس‌ها هم که نور را دیدند قوقولی‌قوقو سر دادند. همه‌شان هی بال می‌زدند و به هم می‌خوردند. فکر کردم سروصدایشان همه‌ی محله را برداشته است. صدای کشیده‌ شدن دمپایی را شنیدم که هی دور و دورتر می‌شد. بعد صدای جیر دری که محکم و عصبانی بسته می‌شد.

مادربزرگ داد زد: «نکن عزیز. گناه دارد. این‌ها که صدا می‌کنند او می‌چپد توی اتاقش. توی این گرما خدا را خوش نمی‌آید.»

من نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و که را می‌گوید.

بعد گفت: «او حتی تحمل فوتبال بازی کردن بچه ها را هم ندارد. خب سروصدایشان زیاد است. کلافه می‌شود مرد بی‌چاره.»

توی دلم گفتم: «پس این‌جا خرمشاه یزد نیست. این‌جا جهنم است که نمی‌شود بازی کرد و دنبال مرغ و خروس‌ها گذاشت!»

مادربزرگ گفت: «در جوانی خیلی سختی کشیده. بنایی کرده، جوراب‌بافی هم همین‌طور. تا این که در کتابفروشی مشغول کار می‌شود.»

هیچ کس نمی‌دانست که ته گنجه‌ی کوچک اتاق مادربزرگ بن‌بست نیست. حتی او. خودم کشفش کرده‌ بودم.

شب بود. دلم می‌خواست صاحب آن دمپایی‌هایی که این همه از صدای مرغ و خروس‌ها بدش می‌آمد را ببینم. خوابیده ‌بودم. از پنجره یک عالم ستاره پیدا بود. مثل شهرم نبود که بشود شمردشان. هر نقطه‌اش یک عالم ستاره بود. هر چه می‌کردم نمی‌توانستم بشمارشان.

صدای نفس مادربزرگ گفت که خوابیده است. صدا ‌می‌آمد. ترسیدم. سرجایم نشستم. مادربزرگ همان جور که چشم‌هایش خواب بود گفت: «بخواب، هیچی نیست.»

دراز کشیدم. اما هیچی صدا داد. صدای نفس می‌داد که خس خس می‌کرد. صدای ورق زدن کتاب می‌داد. صدای به هم سابیده شدن ته استکان به نعلبکی هم می‌داد.

خانه‌ی مادربزرگ قدیمی بود. فکر کردم لابد از ما بهترانند که این جور، این وقت شب کتاب می‌خوانند.

فکر کردم اگر به دوست‌هایم بگویم که از ما بهتران مثل ما وقت کتاب خواندن چای می‌خورند باور نخواهند کرد. مطمئن بودم که باور نخواهند کرد.

صدا کمی دورتر از من بود. از توی گنجه‌ی کوچک مادربزرگ. گنجه‌ای که من باید به زور تویش جا می‌شدم. خوابم برد. اما هر بار که بیدار شدم ستاره‌ها را دیدم و صداها را شنیدم. از ما بهتران تمام شب بیدار بودند.

با بوی خاک بیدار شدم. مادر بزرگ دوباره حیاط را آب می‌داد. سفره انداخته بود توی حیاط. صدای نفس کشیدن عمیق می‌آمد. رفتم بالای دیوار. دیدمش. همان صاحب دمپایی‌ها بود. نشسته بود توی حیاط. نفس عمیق می‌کشید. کتاب می‌خواند. ورق و کاغذ هم  جلویش بود. چیز می‌نوشت. استکان چای هم جلویش بود. فکر کنم سرد شده بود. چون رنگش یک جوری شده بود.

گفتم: «سلام.»

نشنید.

گفتم: «سلام.» ولی کمی بلندتر.

نشنید.

داد زدم: «سلام.»

سرش را برگرداند. شنیدم: «سلام دختر خوب!»

توی دلم هی گفتم: «دختر خوب، دختر خوب...» بعد فکر کردم کسی تا به حال نگفته بود که من خوبم.

خوشم آمد ازش. یعنی او به تمام بچه‌هایی که روی دیوار می‌رفتند می‌گفت خوب؟ فکر کردم اگر پدربزرگ زنده بود شاید مثل او بود.

فکر کردم اگر دختر خوبی بودم باید اول از همه دست و صورتم را بشویم و مویم را شانه کنم.

بعد فکر کردم اگر من دختر خوبی‌ام باید او را از شر از ما بهتران نجات دهم. باید به او کمک کنم.

داد زدم: «چی می‌نویسی؟»

گفت: «کتاب خوب برای بچه‌های خوب!»

داد زدم: «چی می‌خوانی؟»

گفت: «کلیله و دمنه!»

داد زدم: «هیچ می‌دانی شما توی خانه‌ات از ما بهتران دارید؟»

نگاهم کرد: «از ما بهتران...؟!»

گفتم: «دیشب یک عالم صدا می‌آمد از خانه‌تان. از پشت دیوار. از جایی که من خوابیده بودم. مطمئنم که از خانه‌ی شماست.»

مادربزرگ بیرون دوید از آشپزخانه. از ته حیاط، یعنی در ورودی آشپزخانه هم هی توی صورتش می‌زد. من ترسیدم از روی دیوار آمدم پایین. نشستم سر سفره. یادم افتاد که دختر خوبی نیستم.

مادربزرگ دوباره برگشته بود توی آشپزخانه ته حیاط. توی اتاق دراز کشیدم. از پنجره دشت پیدا بود. دشت کویری. کمی گذشت. از ما بهتران برگشته بودند. صداهای دوباره می‌آمد. خودم را به زور جا دادم توی گنجه. دیوار رفت تو. یکهو خراب شد. ترسیدم. توی گنجه‌ی همسایه‌مان بودم. مطمئن بودم الآن است که از ما بهتران بیایند سراغم. قلبم تندتند می‌زد.

صدا می‌آمد. صدای خس‌خس نفس. صدای ورق زدن کتاب. بوی چای هم می‌آمد.

در گنجه‌ای که توی آن بودم بسته بود. آرام بازش کرد. قیژ صدا داد. شبیه پدربزرگ آن‌جا نشسته بود. کتاب می‌خواند. یاد حرف مادربزرگ افتادم. اگر خانه روی سرش خراب شود نمی‌فهمد. توی گرما هلاک می‌شود اما کتاب می‌خواند. باز یاد حرفش افتادم که به مامان می‌گفت این همسایه آدم عجیبی است اگر می‌خواهی خانه‌اش بروی باید نوع مخصوصی در بزنی وگرنه در را باز نمی‌کند.

از لای در باز شده به اتاقش نگاه کردم. پر از کتاب بود. هیچ جا هم مرتب نبود. یک عالم ظرف نشسته کنار اتاق بود. معلوم بود که او نه زن دارد و نه نوه.

اصلاً سرش را هم بلند نمی‌کرد. از چمباتمه زدن خسته شده بودم. چند ردیف کتاب کنارم بود. یکی از آن‌ها برداشتم. عکس پشت جلدش، او بود. فکر کردم آدم به این مهمی که عکسش پشت جلد کتاب‌هاست کاش پدربزرگ من بود. همان جا نوشته بود این کتاب در سال 1343 جایزه‌ی جهانی یونسکو را برده است و در سال 1345 دو کتاب این نویسنده هم برگزیده کتاب کودک شده است. کتاب‌های او از طرف «شورای کتاب کودک» نیز کتاب سال شده‌اند. و در سال 1379 به سبب نگاشتن داستان‌های قرآنی و دینی «خادم قرآن» شناخته شد. هم چنین چندین دفعه از سوی «انجمن آثار و مفاخر فرهنگی»، «بنیاد ریحانة الرسول(س)» برای او مراسم بزرگداشت برگزار شده است. و بعد از انقلاب هم از چهره‌های ماندگار شد.

فکر کردم 1343 یعنی تولد بابا

1345 یعنی تولد مامان.

و خودش در سال 1300 اواخر اسفند. فکر کردم درست مثل پدربزرگ.

بعد فکر کردم اگر او می‌تواند مثل بابای آن‌ها باشد پس می‌تواند پدربزرگ من هم باشد. اما چه‌قدر اسمش آشنا بود. یادم آمد که مامان این کتاب‌ها را برایم خریده است. باز هم یادم آمد که مامان وقتی کتاب‌ها را توی قفسه‌ها می‌چید گفته بود بیش از سی‌ جلد کتاب از این نویسنده داریم. تازه تعدادی از این کتاب ها هم چاپ نشده است. خدایا اسم کتاب‌ها چی بود:

قفسه‌ی اول: 8 جلد قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب که جلد اول آن دارای بیست و پنج قصه است که از كتاب كليله و دمنه انتخاب شده است و از اصل آن ساده تر است.

جلد دوم دارای بيست و يك قصه است كه همه آنها از كتاب مرزبان نامه انتخاب و ساده نويسی شده است.

داستان‌های جلد سوم را از دو كتاب سندباد نامه و قابوسنامه اخذ کرده است.

جلد چهارم قصه‌های برگزيده و نو ساخته از كتاب مثنوی مولوی است.

جلد پنجم دارای 18 قصه قرآنی است که بیشتر شامل قصه‏‌های پیامبران است.

جلد ششم دارای 21 داستان از آثار شیخ عطار است که به بیان ساده و قابل فهم برای کودکان نوشته شده است.

جلد هفتم تحت عنوان قصه‏‌های گلستان و ملستان دارای داستانهایی از گلستان سعدی و مجموعه‌هایی که بعد از گلستان نوشته شده را در بر می‏‌گیرد.

جلد هشتم شامل قصه‏هایی از زندگانی چهارده معصوم می‏‌باشد که از کتب مختلفی جمع‏‌آوری شده است.

قفسه‌ی دوم: دوره ده جلدی قصه‌های تازه از کتاب‌های کهن که شامل دفترهای "خیر و شر"، "حق و

ناحق"، "ده حکایت"، "بچه آدم"، "پنج افسانه"، "مرد و نامرد"، "قصه‌ها و مثل‌ها"، "هشت بهشت"،

"بافنده داننده"، "اصل موضوع"، و دوازده حکایت دیگر.

قفسه‌‌ی سوم: "مثنوی بچه خوب"، "قصه‌های ساده برای نوآموزان"، "تصحیح مثنوی مولوی"، "گربه

ناقلا"، "شعر قند و عسل"، "گربه تنبل"، "خودآموز مقدماتی شطرنج"، "خودآموز عکاسی برای همه"، "قصه‌های پیامبران"، "یاد عاشورا"، "تذکره شعرای معاصر"، "لبخند"، "فالگیر"، "چهل کلمه قصار حضرت امیر(ع)"، "دستور طباخی و تدبیر منزل"، "خاله گوهر"

دلم می‌خواست بگویم بیا و قبول کن پدربزرگ من باش. دلم می‌خواهد ببینم پدربزرگ نویسنده و مهم داشتن چه مزه‌ای می‌دهد؟

یاد حرف مامان افتاده بودم. این نویسنده خیلی سختی کشید. خیلی تنها بود. در چاپخانه‌ها و کتابفروشی‌ها کار کرد، حتی بنایی و جوراب بافی و... مطمئن بودم که حتی مامان هم تا پارسال نمی‌دانست این نویسنده‌ی مهم همسایه‌‌ی مادربزرگ است.

گرسنه‌ام شده بود. دلم خوراکی می‌خواست با چایی. دلم کلوچه هم می‌خواست. از گنجه رفتم تو. مادربزرگ هنوز توی آشپزخانه بود. کلوچه‌‌های روی طاقچه را برداشتم. یک عالم خرما و توت خشک هم برداشتم. خودش هم که چای داشت.

از گنجه رفتم تو. بلند سلام کردم. او فقط جواب داد. اما اصلاً از این که من هستم تعجب نکرد. استکان‌ها را شتسم. چای تازه دم کردم. برای هر دوتایمان ریختم. جلویش گذاشتم. خوراکی‌ها را هم نصف کردم. او همان طور که کتاب می‌خواند کلوچه برداشت و برد به طرف دهانش.

هنوز گاز نزده بود که سرش را بالا کرد و گفت: «تو کی هستی؟ چه جوری آمده‌ای این‌جا؟»

 یک لحظه ترسیدم. گفتم: «می‌شود پدربزرگ من باشی؟ من همسایه‌تان هستم؟ البته نوه‌ی همسایه‌تان. می‌شود...»

اما او دیگر گوش نمی‌داد. کتاب می‌خواند. من هم کتاب برداشتم و شروع کردم. اما هی دلم می خواست بگویم قبول می کنی پدربزرگ من باشی...

همان جور که کتاب می‌خواند گفت: «من وقتی هم سن و سال تو بودم توی خانه‌مان فقط این کتاب‌ها را داشتیم: قرآن، مفاتیح الجنان، حلیه المتقین، عین الحیات، معراج السعاده، نصاب الصبیان و جامع المقدمات.»

فکر کردم غیر از قرآن بقیه حتی اسم هایشان هم سخت است چه برسد به خودشان.

یک تابستان بود و یک عالم کتاب.

هی مامان‌بزرگ می‌گفت: «عجیب است آتش نمی‌سوزانی؟! همه‌اش می‌روی کنج اتاق.»

راست می‌گفت. نمی‌دانست دیگر وقت آتش سوزاندن ندارم. یک عالم کتاب منتظرم بودند. کنار او می‌نشستم. کنار او که واقعاً از ما بهتران بود. اما مراقب هم بودم تا در اتاق باز می‌شدم می‌چپیدم توی گنجه و برمی‌گشتم توی اتاق مامان‌بزرگ.

تابستان مثل ورق زدن کتاب گذشت.

به تهران برگشتم. توی مدرسه یکی از کتاب‌های او را به ما جایزه دادند. معلم‌مان می‌گفت او بهترین است. یکی از بهترین‌ها. او پدربزرگ قصه‌های ایران است...

توی دلم گفتم و پدربزرگ من وشاید هم پدربزرگ همه‌ما...

من روزها را می‌شمردم تا برگردم خرمشاه یزد. تا با او بنشینم و کتاب بخوانم و گاهی با هم کلوچه بخوریم.

اما انگار این‌جوری است که آدم همیشه دیر می‌رسد. انگار که اتفاق حساب نشده، حرف اصلی را زد.

و من می‌خواهم مثل او باشم. فقط بخوانم و بخوانم و بخوانم.

             

                                                                                                                                                                                                                                                                   نویسنده: مژگان بابامرندی

   

 

مشخصات بانک های اطلاعاتی
جنسیت : مذکر
جوایز و افتخارات : از سوی «سازمان جهانی یونسکو» سال ۱۳۴۳ به سبب نگارش کتاب «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب»
«جایزه سلطنتی» سال ۱۳۴۵ برای نگارش کتاب‌های «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» و «قصه‌های تازه از کتاب‌های کهن»
کتاب‌های وی از طرف «شورای کتاب کودک» نیز کتاب برگزیده سال شده‌اند. او در سال ۱۳۷۹ به سبب نگاشتن داستان‌های قرآنی و دینی، «خادم قرآن» شناخته شد.
همچنین چندین دفعه از سوی «حوزه هنری استان یزد» «انجمن آثار و مفاخر فرهنگی»، «بنیاد ریحانة الرسول (س)» و… برای وی مراسم بزرگداشت برگزار شده است..
پس از مرگ او در شهر یزد به همت حوزه هنری استان یزد و با همکاری اداره‌ی پست آن شهر تمبر یادبودی با شمارگان ۱۶۰۰ چاپ شد.