خسرو باباخانی

دهم شهریور 1338 در تهران متولد شده است.
وی در مورد خودش این چنین میگوید:
میگویند دهم شهریور 1338 متولد شدهام. در کجا؟ تهران!. یک برادر بزرگتر از خودم داشتم به اسم "سهراب". وقتی سهراب 4 ساله شد و من دو ساله. مادرمان مرد. چیز زیادی یادم نیست. اما تلخی حادثه باعث شد تا برای همیشه حفرهای در قلبم به وجود بیاید.، قصهی مادرم را هرگز نتوانستم بنویسم. کلاس پنجم ابتدایی خانوادهمان پر جمعیت شده بود. دو برادر و یک خواهر کوچک به نام مروارید. مروارید آن قدر خوشگل و تپل و سفید بود مادرم (همان نامادری) لباس کهنه تنش میکرد تا چشم نخورد. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم مروارید با شیری که گوشه لبش ماسیده با چشمان باز سکسکه میکند. چشمهایش آن قدر درشت و سیاه بود که آدم را جادو میکرد. به این دو چشم دو لپ تپل سفید یک دهان سرخ سرخ اضافه کنید . هر کاری کردم مروارید در گهوارهاش نخندید. دست و پایی تکان نداد. گمانم آن وقت شش ماهه بود. ترسیدم و مادر را بیدار کردم. مادر به سرعت بچه را لای پتو پیچید و چادر به سر آماده رفتن شد. گفتم: «میرویم پیش بابات تا این بچه را برسانم بیمارستان..» گفتم: «چرا بابا نیامده؟»
گفت: «بازداشت شده!»
بابایم پاسبان بود. کلانتری 12 خدمت میکرد. بعدها فهمیدم به خاطر ترک پست توسط افسر نگهبان بازداشت شده. یقین داشتم افسر نگهبان باید خود رستم دستان باشد که زورش به بابا رسیده و بازداشتش کرده. چو ن بابایم بیشک قویترین و خشنترین مرد روی زمین بود. قد کوتاه و صدکیلو وزن و این هوا بازو رفتیم کلانتری. دنیایم در ساعتی شد آخرت یزید. افسر نگهبان وزن نداشت. لاغر و دیلاق. بابا فوتش میکرد باد میبردش. اما بابا ازش خیلی میترسید. افسر نگهبان آنقدر دست دست کرد و آن قدر به بابا اجازه مرخصی نداد که مروارید دم در کلانتری توی بغل مادر مرد. این بار قصه و مروارید را نوشتم. کی؟ حدود بیست سال بعد.
اول راهنمایی که رفتم همهی معلمهایمان خانم بودند. خانمهایی جوان، زیبا، و بالا شهری. من که این طور شد که عاشق خانم زندی معلم فارسی شدم. بسیار زیبا بود. قصهی این دلدادگی وحسرتش مانده تا هفده سال بعد. هفده سال بعد داستان نوشتم. عاشقانه به نامه "مثل دستهای مادرم". میگویند اولین داستان عاشقانه نوجوان است. البته بعد از انقلاب. هر سال به محض تعطیل شدن درس و مدرسه، بابا به اصرار مادر من و سهراب را میفرستاد روستا. پیش عمهها و عموها. روستایی در اطراف همدان. در یکی از همین تابستانهای زحمت و نان و کار و خار، عاشق اسب پسری به نام سید عباس شدم. عمویی دارم به نام حکم علی، خیلی لوطی و با معرفت و عاشق است. اسب را برایم خرید. دو، سه سالی داشتمش. تا این که در یک زمستان بسیار سرد و برفی و منجمد، عموما مجبور میشوند، اسب را میبرند بیابان و رها میکنند. چون غذای حیوانات را نداشتند. گرگها شاهین را از آسمان به زیر کشیدند و تکه پارهاش کردند. برای نوشتن قصهی شاهین پانزده سال صبر کردم و کتابی نوشتم با عنوان "بر فراز گندمزار".
کتاب "بر فراز گندمزار" و مثل "دستهای مادرم" چند جایزه گرفتند. مثل برگزیده کانون پرورش فکری، برگزیده سروش نوجوان و برگزیده سورهی نوجوان و حضور در مرحله نهایی کتاب سال وزارت ارشاد. و زمان گذشت.
رمان "گنج متروک" که در سال 1361 چاپ شد و هنوز هم تجدید چاپ میشود. قصهایست نیمه رئال و نیمه تخیل. از سادگی پدرم برای دست یافتن به گنج. این کتاب هم کتاب سال مجله سورهی نوجوان شد.
کلاس اول راهنمایی که تمام شد بابام هم تبعید شد، کجا؟ آبادان، شهر شرجی و خرما و کارون و گرما. از سال دوم دبیرستان پایم به مسجد و حسینیه و مبارزه باز شد. سر یکی از نوارهای امام خمینی گیر کردیم رفتیم ساواک و حبس. خاطرات این مبارزه و دستگیری شد کتاب "پشت دروازههای شب". این کتاب برگزیده جشنواره یاد یار از طرف مدرسه نشر آثار امام خمینی گردید. یک مجموعه دارم به نام عاشقیها که هنوز روی میز است و خاک میخورد. نمیدانم شاید دوست ندارم در زمان حیاتم چاپ شوند.
سال 1361 ازدواج کردم. با مدرک دیپلم ریاضی. فیزیک و شغل کارمندی. دو فرزند دارم: سیاوش و سروناز. همراه نوشتن داستان و زندگینامه، داور هم بودهام. در همهی دورههای جشنواره "شهید حبیب غنیپور"، در همهی دورههای جشنوارهی "انقلاب"، سه دوره جشنواره "یوسف"، یک دوره " کتاب سال جمهوری اسلامی"، چند دوره جشنواره "گام اول" وزارت ارشاد، یک دوره "جشنواره مطبوعات" و... دیگر یادم نیست.
چرا، چرآ یک چیز تلخی یادم آمد همین الآن. سهراب پنجاه سالگی را ندید. همین طور پدرم. همان که قویترین و خشنترین مرد دنیا نبود!
خسور باباخانی بهمن 96
منبع بیوگرافی ارسالی از سوی نویسنده جناب آقای خسرو باباخانی به پرتال کودک 24
تنظیم: مژگان بابامرندی
"پشت دروازههای شب". جشنواره یاد یار
رمان "گنج متروک" کتاب سال مجله سورهی نوجوان
و داوری های بسیار در جشنوارههای مختلف
