آدم آهنی
The Iron Giant
یک روز غروب که "هوگارت" پس از ماهیگیری به تماشای دریا ایستاده بود ناگهان حس غریبی در وجودش جاری شد. احساس کرد کسی اورا تماشا می کند. ترسید. سرش را برگرداند و دامنه پر شیب صخره ها را نگاه کرد.
در بالای خط افق، درست روی لبه آن، در گرگ و میش غروب دو چشم سبز می درخشید. هیکل سیاه عظیمی خود را از پرتگاه بالا کشید. ناگهان، هوگارت با مرد آهنی غول پیکری مواجه شد. هوگارت پا به فرار گذاشت. به خانه که رسید نفس نفس زنان فریاد زد: " پدر یک مرد آهنی، یک غول آهنی بالای تپه است."
این آغاز حضور مرد آهنی در دهکده ی آن ها بود و آغاز گم شدن تراکتورها، مته های زمین سوراخ کن، خیش های آهنی و هر آن چه از آهن بود. مرد آهنی گرسنه بود و باید شکمش را سیر می کرد...
بخشی از اثر:
هنگامی که مادر شروع به آه و ناله و فریاد کرد و اشکهایش بر گونه هایش جاری شد، رشته افکارم پاره شد ولی پدرم تا مدتی ساکت ماند. سپس گفت: «زود باشید باید قبل از پایان مهلت ، وسایل مورد نیازمان را بیرون ببریم.»
- این کتاب در سال ۱۳۵۵ با نام آدم آهنی با ترجمه نادر ابراهیمیمنتشر و بر نده جایزه شورای کتاب کودک شده است.
- انتشارات مروارید هم این داستان را در سال ۱۳۹۴ با نام غول آهنی و ترجمه رضا چایچی منتشر کرده است.
٩۱۴/