خورشید خانوم
یک روز خورشید وقتی از پشت کوه سر زد هوس کرد به جای گردش تو هفت آسمان یک بار هم به زمین برود و ببیند آنجا چه خبر است. خوش خوشک آمد پایین تا به سنگ و گیاه و درخت و آبشار رسید. پرنده ها، سنجابها، گوزنها و … با ترس به او خیره شدند. اما او به همه جا می غلتید و می گذشت و به همه لبخند می زد. بالاخره به روستایی رسید و مشغول دیدن خانه ها، باغها و کشت و آسیاب روستا شد که دست بر قضا، توی یک باغ، همان طور که سر به هوا می رفت، افتاد تو یک چاه بزرگ که زیر پاش دهن واکرده بود.
خورشید روی زمین در حال گشت و گذار بود که به درون چاهی افتاد و دنیا تاریک شد. پیرزن خورشید را دید و فکر کرد او را با کمک پسرش بیرون بیاورد و به سقف کلبهاش آویزان کند و در زیر نور آن قرآن بخواند. دختر پیرزن به سر چاه آمد و با دیدن خورشید فکر کرد او را بیرون بیاورد و قاب نقره بگیرد و بجای آینه از آن استفاده کند. پسر پیرزن وقتی به سر چاه آمد فکر کرد بهتر است خورشید را برای خود بیرون بیاورد و سر علمش بزند تا مردم به او بگویند پهلوون خورشید علم. این سه نفر در سر چاه برای چگونگی بیرون آوردن خورشید از چاه و اینکه مردم متوجه این ماجرا نشوند، با هم بحث می کردند که خورشید از راه قنات از دل زمین بیرون آمد و دوباره همه جا را روشن کردد
داستان به موضوع حرص و طمع آدمها اشاره میکند.
٢/
خ ۵٩٧ الف