ماهی سیاه کوچولو
ماهی سیاه کوچولو میدانست که هر کسی روزی به ناچار با مرگ روبهرو میشود، آنچه مهم است این است که مرگ او چه اثری در زندگی دیگران خواهد داشت. با این اندیشهها بود که سرانجام به دریا رسید و…
شب چله، ماهی پیر چند هزارتا از بچهها و نوههای خود را دور خودش جمع کرده بود و برای آنها قصه میگفت؛ قصهی ماهی سیاه کوچولویی که از ده هزار تخمی که مادرش گذاشته بود، تنها او سالم درآمده بود. ماهی سیاه کوچولو همیشه در این فکر بود که آخر جویبار کجاست و جاهای دیگر چه خبر است. نمیخواست مثل ماهیهای دیگر پیرشود و دایم ناله و نفرین و شکایت داشته باشد که زندگیش را بیخودی تلف کرده است. به رغم ناراحتی همسایهها و ماهیهای دیگر او راه خود را به طرف آبشار در پیش گرفت و از بالای آبشار افتاد توی یک برکه پر آب. آنگاه بحث و جدلهای او با کفچه ماهیها، قورباغه و خرچنگ شروع شد تا اینکه رسید به مارمولک عاقل و دانا و مارمولک برای ادامه سفرش خنجری به او داد و ...
۵٩٠
م ٨۴٩ ب