ماجراهای باورنکردنی پروفسور برانشتام
در دنیا، دانشمندان بزرگی بودهاند که کارهای بزرگی هم کردهاند، اما شاید هیچکدام از کارهای آنان قابل مقایسه با اختراعات عجیب و غریب پروفسور برانشتام نباشد.
این پروفسور با آن شلوار معمولی و کت سادهای که به جای دکمه، سنجاق قفلی داشت، با سر بزرگِ تاس که مثل آینه برق میزد و عینکهای متعددش، بسیار باهوش، اما کمی کمحافظه بود و معمولاً در هر اختراعی نکتهی کوچکی را فراموش میکرد و به این دلیل، هربار اختراعش چیز دیگری از آب درمیآمد و ماجرایی تازه میآفرید.
این کتاب، ترجمهی یکی از مجموعهی کتابهای شاد و خواندنی «نورمن هانتر» ـ نویسنده انگلیسی ـ است که همواره مورد علاقهی کودکان و نوجوانان سراسر جهان بوده است.
پروفسور برانشتام دکمهی زنگ اخبار را فشار داد، اما از دایه خانم خبری نشد.
کمی که گذشت باز هم زنگ زد و باز هم دایه خانم پیدایش نشد.
پروفسور زیرلب گفت: «په! په! عجب زن سر به هوایی! این هم زنگ میزنم و عین خیالش نیست.»
بار دیگر زنگ زد و این بار هم بیفایده. پروفسور فکر کرد: «آن قدرها هم سربههوا و بیتوجه نیست. شاید اتفاقی افتاده باشد. شاید دزد آمده باشد. بله، حتماً دزد آمده.»
با این فکر ناگهان از جا جست و بلندبلند با خودش گفت: «اما دست خالی که با دزد نمیشود طرف شد. ممکن است حمله کند و کار آدم را بسازد. بهتر است من هم مسلح شوم.»
٩۱۴/
م ٣۶٨ هـ