خواب و پسرک
بعد از ظهر که همه افراد خانواده خوابیده بودند، خواب از راه رسید و تا پسرک را بیدار دید، به طرفش رفت و در چشمهایش خانه کرد. اما پسرک گفت: دوست دارم بازی کنم، دلم نمی خواهد بخوابم. خواب هم از چشمان او بیرون رفت تا جای دیگری برای خودش پیدا کند. پسرک تا شب بازی کرد و خواب هم نتوانست جایی برای خود پیدا کند تا اینکه ….
بعداز ظهر بود، همه خوابیده بودند. پدر، پدربزرگ، مادر، مادربزرگ، خاله و حتی خواهر کوچولوی پسرک! فقط پسرک بود که نخوابیده بود و در حیاط بازی میکرد.
در همین موقع خواب از راه رسید تا پسرک را دید، به طرفش رفت و توی چشمهایش گشت. پسرک چند بار خمیازه کشید. بعد چشمهایش را که به آرامی بسته می شدند، به زور باز نگه داشت و گفت: « من دوست دارم بازی کنم، دلم نمی خواهد بخوابم.» و خواب را از چشمهانش بیرون کرد .
خواب خیلی ناراحت شد، اخم کرد و با ناراحتی به پسرک نگاه کرد. پسرک با خوشحالی بازی می کرد و بالا و پایین می پرید. اصلا هم به فکر او نبود. خواب با خودش گفت: « بهتر است کمی صبر کنم، شاید پشیمان شود.» اما پسرک پشیمان نشد، خواب هم قهر کرد و رفت. تا جای دیگری برای خودش پیدا کند.
پسرک هنوز در حیاط بازی می کرد.
۱٣٠
خ ۶۴۱ ش