خوشحال باش مرغک من!
پیر مردی تک و تنها، در جنگلی بالای کوه زندگی میکرد و با عبادت خداوند تبدیل به مردی دانا و خردمند شده بود که مردم شهر سؤالهای خود را از اسرار زندگی از او میپرسیدند. یک روز، مردی که به دیدن او آمده بود، مرغی به او هدیه کرد. هنگام شام، با خود فکر کرد که اگر مرغ را با پیاز و هویج بپزد، غذای خوشمزهای می شود.
مرغ هم در این فکر بود که چقدر خوب میشد اگرکمی دانه برایش میریختند. اما هیچ اتفاقی نیفتاد، زیرا سرنوشت مرغ چیز دیگری بود...
یک روز یک نفر از اهالی روستای نزدیک آنجا برایش یک مرغ می آورد و به او هدیه می دهد پیرمرد اول فکر می کند مرغ را بپزد و با آن غذای خوشمزه ای درست کند اما بعد پشیمان می شود و تصمیم می گیرد مرغ را به مرد دوره گرد نیازمندی که میشناسد هدیه کند. مرد دوره گرد بسیار خوشحال می شود اما تصمیم می گیرد مرغ را به دخترک تنهایی بدهد و دخترک تصمیم می گیرد مرغک را به زن فقیری بدهد و به همین ترتیب هر کدام از آنها کسی را نیازمندتر از خودشان می دانند و مرغ را به دیگری می بخشند.
همزمان با همه ی این جریانات مرغک هم به خواسته ی خودش فکر می کند که در طول سفر پر ماجرایش بارها تغییر می کند، یک بار دلش غذا می خواهد یک بار یک جای گرم و امن برای زندگی و… تا اینکه مرغ به دست صاحبش که همان پیرمرد تنهای کوهستان است بر می گردد اما این بار پیرمرد تصمیم ندارد مرغ را بخورد بلکه تصمیم می گیرد با او زندگی کند پس مرغ را در باغچه اش رها می کند و مرغ با خوشحالی در کنار پیرمرد زندگی می کند…
٢/
خ ۱٨٢ هـ