زاغی وزیرک
دریافت لوح برنز از نمایشگاه (UNICEF)، سال ۱٩٩٢/ دریافت لوح زرین از دومین جشنواره ی کتاب کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، سال ۱٣۶٩
زاغی خیلی دلش میخواست که جوجه داشته باشد، اما هر سال که جوجههایش سر از تخم در میآوردند، مار سیاه بزرگ از لانهاش در کوه درمی آمد و آنها را میخورد. این بار زاغی با شغال زیرک درد دل و مشورت کرد که چهگونه جوجههایش را از دندان تیز مار نجات دهد. آنها با هم نقشهای کشیدند و اجرای آن را برعهده زاغی گذاشتند. اما آیا موفق شدند؟
تصاویر شاد و زیبای کتاب بر جذابیت داستان افزوده است.
زاغی و زیرک مدتی به گفت و گو نشستند. خیلی فکر کردند، چه کنند چه نکنند، از چه راهی مار سیاه پر زور را از میان بردارند؛ آن هم همین امروز. ناگهان فکری به خاطر زیرک رسید، فکر عجیبی بود. راستی میشد از این راه کار مار را ساخت؟
زیرک نقشهی خود را با زاغی درمیان گذاشت.
زاغی گفت: «زیرک، من را آرام کردی. اما تا کار دشمن تمام نشود، نگرانی من برطرف نمیشود. اگر بتوانم کار را همان طور که فکر کردهای پیش ببرم، به آرزویم میرسم، اما میترسم.»
زیرک خندید و گفت: «نه، نگران نباش. زود دست به کار شو؛ اما عجله هم نکن. مبادا اشتباه کنی. خدا یارت باشد.»
...
ز ۵٧۱ م