گربه ای که موش ها را دوست داشت
روزگاری بود که موشها و گربهها با هم دشمن بودند و موشها تا از خودشان غافل میشدند، سر از شکم گربهها در میآوردند. اما میان گربهها، گربه سفیدی بود که موشها را دوست داشت و آنها را شکار نمیکرد. یک روز او به طرف شهر موشها به راه افتاد و پس از صحبت با رئیس موشها، قرار شد به طور آزمایشی، مدتی با یک موش کوچولو دوست شود تا پس از دیدن نتیجه، موشها دوستی او را باور کنند. آیا میدانید نتیجه این دوستی عجیب چه شد؟
موش ها که زیر زمین، تنگ نشسته بودند و از ترس می لرزیدند، یک صدا گفتند: «ممکن نیست بیرون بیاییم. تو گربه ای و امکان ندارد دوست ما باشی.»
گربه سفید غصه دار شد و شروع کرد به گریه کردن. آن قدر گریه کرد تا دل رئیس موش ها نرم شد و گفت: «گربه جان، مثل این که تو از آن گربه های معمولی نیستی! حالا که این همه اصرار داری، باشد؛ موش کوچولویی را می فرستم پیشت، تا دوستی ات را به او نشان بدهی. اگر دوستی تو و موش ما یک هفته دوام آورد، معلوم می شود که تو دوست موش ها هستی و ما می توانیم به تو اعتماد کنیم. آن وقت تو را به شهرمان راه می دهیم!»
۵٩٠
گ ٣۵٢ م