در باغ خرگوشها
In The Rabbitgarden
بیشک باغ خرگوشها، از زیباترین باغها بود و دو خرگوش کوچک، خوشحالترین خرگوشهای دنیا بودند.
یک روز خرگوش پیر آنها را صدا زد و با آهنگی گوشخراش گفت: «من برای مدتی از شما دور میشوم، درست رفتار کنید و به یاد داشته باشید، هر چه میخواهید هویج بخورید، ولی به سیبها دست نزنید؛ چون روباه شما را میگیرد.
دو خرگوش کوچک، دوباره شروع به بازی کردند و وقتی که گرسنه شدند، یکی دو هویج از زمین بیرون کشیدند. روز بعد هر چه گشتند، نتوانستند هویجی پیدا کنند و در حالی که اشکهایش سرازیر شده بود، گفتند: «حالا چه کار کنیم؟».
ناگهان یک هویج بزرگ زیبا دیدند که نصف آن توسط تن یک درخت سیب پنهان شده بود. آنها با اشتیاق فراوان به آن چنگ زدند، ولی ناگهان هویج ناپدید شد و جلوی آنها یک افعی خیلی بزرگ پدیدار شد.
افعی گفت: «شما میخواستید نوک دم مرا بخورید، آیا امروز خرگوشهای کوچک، افعیها را میخورند؟!» و شروع به خندیدن کرد.
خرگوشها که گیج شده و کمی ترسیده بودند، من من کنان گفتند: «متأسفیم. ما فکر میکردیم دُم تو یک هویج است ما گرسنهایم و هیچ هویجی برای خوردن پیدا نکردهایم».
افعی خندید و گفت: «با وجود این همه سیبهای زیبایی که روی درخت آویزان است، دنبال هویج میگردید؟!».
۵٩٠
ل٩٨٨د
۱٣٩٢