دارکوب تا کی به درخت خواهد کوبید؟
معمولاً همه سعی می کنند کارهایی کنند که شبیه دیگران شوند و از این طریق هنر خود را نیز به دیگران نشان دهند. اما سخت ترین کارها آن است که هر کس بتواند خودش باشد.
در این اثر حیوانات جنگل درباره شبیه دیگران شدن بحث میکنند و هر کدام واکنشی متفاوت نسبت به این تغییر دارند. بر این اساس کودکان با سوالهایی بنیادین در باره چیستی خود روبرو میشوند و پا به پای قهرمانان کتاب به این سوالها پاسخ میدهند.
خورشید آرام آرام از پشت کوهها بالا آمد و توی آسمان نشست. ملخ از خواب بیدار شد. خمیازه ای کشید و اطرافش را خوب نگاه کرد. خورشید را توی آسمان دید و خندید. بعد از یک سنگ به روی سنگ دیگری پرید و فریاد زد: « وای چه فاصله زیادی را پریدم!»
لاک پشت که کنار برکه زیر درختی خوابیده بود با صدای ملخ از خواب پرید. سرش را از لاکش بیرون آورد تا ببیند چه خبر است. ملخ تا سر لاک پشت را دید، پرسید: « دیدی! دیدی چه فاصله ای را پریدم؟»
لاک پشت آرام گفت: « کار مهمی نکرده ای! هر پرنده کوچکی می تواند از روی درختهای بلند به راحتی بپرد. اگر به اندازه عقاب هم بپری تازه می شوی یک عقاب ، اما...»
ملخ که از حرفهای لاک پشت ناراحت شده بود چرخی زد،از روی سنگ پرید و روی یک بوته گل سرخ نشست.
در بخشی از این اثر میخوانیم: «خورشید خمیازهای کشید و آرام آرام از آسمان رفت. جیرجیرک که از صبح روی یک شاخه نشسته بود و حرفهای لاکپشت را خوب شنیده بود، دیگر طاقت نیاورد. از روی شاخه پرید و کنار لاکپشت نشست و گفت: «دوست عزیز! من از صبح دارم حرفهایت را میشنوم به نظر تو چه چیزی هنر است؟» لاکپشت فکری کرد و جواب داد: «وقتی بتوانی... دیگری را خوشحال کنی، هنر کردهای. با مهربانی، کمک و امید.»
۵٩٠
د ٨٢٧ ش
۱٣٧٢