اوا

Eva

کتاب دارای سه قسمت که قسمت اول: بیداری، قسمت دوم: زندگی و قسمت سوم: مرگ است. اوا دختری است که در اثر تصادف به لحاظ جسمی تنها مغزش سالم می ماند و دیگر امکان استفاده از اعضای بدن خود را ندارد. دانشمندان تصمیم می گیرند برای دستیابی به سلامت از مغز گوریل استفاده کنند. آنها مغز گوریل را به مغز دختر پیوند دادند و در ادامه زندگی وی مشابه زندگی گوریل می شود.

شرح کتاب

به هنگام بیداری…

با شگفتی…

غرق رؤیایی دربارهٔ درختان؟ اوه، برگرد! بر…

گم‌گشته و حیران…

اما در برابر این همه شگفتی…

 

اِوا به پشت خوابیده بود. این کار به اندازهٔ کافی غیرعادی بود؛ چون او همیشه روی سینه می‌خوابید. حالا فقط این را می‌دانست و به خوبی حس می‌کرد که نه بالا می‌رود و نه پایین. در واقع نمی‌توانست فشاری را که تشک به پشتش می‌آورد حس کند. نمی‌توانست چیزی حس کند. نمی‌توانست حرکت کند. آیا هنوز خواب می‌دید؟

وقتی سعی کرد با دستش تشک را لمس کند و ببیند آیا هنوز آن‌جاست، نتوانست حرکت کند. هیچ چیز تکان نخورد! به تشک چسبیده بود!»

.

.

.

«روز ششم

باز بیداری….

هنوز حیران….

هر لحظه سرگردان‌تر، مطمئن‌تر از حیرانی…

اما رؤیا آن‌جا بود، تغییر نکرده بود، درخت‌ها….

گم شدن…

سرگردان‌تر از همیشه…

 

تا حالا اِوا به بیدار شدن عادت کرده بود. باید چشم‌هایش را بسته نگه می‌داشت و سعی می‌کرد چیزهایی دربارهٔ رؤیاهایش به یاد بیاورد و بعد بخوابد. بعد با دستِ چپش می‌توانست صفحه‌کلید را لمس کند و بفهمد آیا آینه در زاویهٔ رو به پنجره تنظیم شده و وقتی او خواب بوده کسی زاویهٔ آن را تغییر نداده است. سپس، با چشم‌های بسته حدس بزند چه ساعتی از روز یا شب است یا این‌که هوا چه‌طور است. حالا دیگر اجازه می‌دادند بیش از یک ساعت بیدار بماند. بعد او را برای مدتی خواب و دوباره بیدار می‌کردند. بنابراین می‌توانست هر ساعتی از روز یا شب باشد. او بعد از حدس زدن، چشم‌هایش را باز می‌کرد تا ببیند آیا درست حدس زده یا نه.

اول، ساعت چند بود؛ نه این‌که ببیند عقربه‌های ساعت کجا ایستاده، بلکه ببیند خورشید کجاست. با نگاهی به آسمان. به نظر نمی‌رسید حدس زدن را دوست داشته باشد. با وجود آسمان‌خراش‌های بالای سرش، می‌توانست وجود خورشید را مثل یک فشار یا وزنه حس کند. هوا چه‌طور؟ نمی‌توانست از احساسش دربارهٔ آن مطمئن باشد، اما آخرین باری که بیدار شد، هوا آفتابی بود، پس روز خوبی بود، نزدیکی‌های ظهر…

چشم‌هایش را باز کرد.

درستِ درست. خورشید بالا آمده بود. او می‌توانست از روی سایه‌ای که زیر پنجرهٔ ساختمانِ کتابخانهٔ دانشگاه پهن شده بود زمان را تشخیص بدهد. غبارِ شهر تا بیش از نیمی از ساختمان بالا آمده بود و همین‌طور که بر اثر فاصله گرفتن رقیق‌تر می‌شد، به نظر می‌رسید بالاتر رفته است. در نتیجه فقط نوک آسمان‌خراش‌ها، این‌جا و آن‌جا و دورتر دیده می‌شد؛ مثل صخره‌هایی که در دریا دیده می‌شود و پشت آن‌ها همه با هم ناپدید می‌شوند. چه حدس قشنگی، اِوا. این فقط یک حدس نبود. چه جالب، او حسی از خورشید داشت. یادش نمی‌آمد پیش از تصادف هم‌چنین حسی داشته است یا نه؟

تمرینِ بعدی استفاده از صفحه‌کلید بود. مامان گفته بود یک اسباب‌بازی است، اما اگر این‌طور هم باشد مسلماً یک اسباب‌بازیِ بسیار گران‌قیمت است. در حقیقت دستگاهی بسیار باهوش. دستگاه در جایی زیردست او محکم شده بود و کلیدهایش طوری قرار گرفته بود که به همهٔ آن‌ها دسترسی داشت. این کلیدها فقط کارهایی را که مامان گفته بود انجام نمی‌داد، مثلِ حرکت دادن آینه و خاموش و روشن کردنِ تلویزیون و عوض کردن کانال‌ها. عمده‌ترین کارش این بود که می‌توانست با این وسیله حرف بزند. البته فعلاً کمی کُندتر از حد معمول. ابتدا چند دکمه را فشار می‌داد تا به وضعیت «صحبت» در بیاید و بعد آن‌چه را می‌خواست بگوید به انگلیسیِ رایج تایپ می‌کرد. سپس دکمهٔ «صدا» را فشار می‌داد و آخر هم دکمهٔ «صحبت کردن» را.

دستگاه با صدای خشک الکترونیکی صحبت نمی‌کرد، بلکه صدای انسانی داشت، صدای واقعیِ اِوا. صدایی که از یک صفحهٔ خانگی قدیمی گرفته شده بود. این صدا در دستگاه، تنظیم و در حافظه ضبط شده بود تا هر طور او بخواهد از آن استفاده کند. کارِ زیرکانه‌ای بود؛ مثلِ یاد گرفتنِ ویلن یا کار دیگری. تمرین تنها این نبود که کلیدها را بشناسد و بعد سریع و سریع‌تر با آن‌ها کار کند، بلکه جمله‌سازی بود و صدا درآوردن برای تلفظ لغات مختلف و حالت‌های گوناگون. مثل جمله‌های سؤالی، تعجبی و خبری. (مری یک بره کوچولو داشت! مری یک بره کوچولو داشت؟ مری یک بره کوچولو داشت.)

پدر گفته بود این وسیله را متخصصانِ گروه آموزش ارتباطات، مخصوص او ساخته‌اند. چشم‌های آبی او رنگ‌پریده‌تر و سخت‌تر از چشمانِ مامان بود. وقتی دستگاه هوشمندش را به او نشان می‌داد، چشم‌هایش از هیجان برق می‌زد. این فقط یک نوع اسباب‌بازیِ مخصوصِ او بود. صادقانه بگوییم اِوا کم‌تر هیجان داشت. خوب، متخصصان، دوستانِ پدر بودند. گروه تحقیق روی زندگی شامپانزه، از جهت تخصصی بخشی از دانشگاه بود و این اتاق، اتاقِ گروه آموزش پزشکی بود. و آن‌ها خوشحال بودند که می‌توانند چنین کارهایی بکنند. اگرچه واقعاً هیچ‌کس انتظار نداشت او تا مدتی طولانی، چند ماه، یک سال یا برای همیشه، حرف بزند. اما مادر گفته بود….

نه، او هم نگفته بود. او از راه رفتن و دویدن گفته بود، نه از حرف زدن.

همین‌طور که اِوا تمرین می‌کرد، این فکر می‌آمد و می‌رفت تا این‌که ناگهان از کندی حرکتِ خودش عصبی شد و دستگاه را خاموش کرد. نوعی هیجان ـ مثل این‌که زنی ناامیدانه راهش را در جهتِ خلاف بین مسافران باز کند ـ نه مثل آن هم نبود. یک مسابقهٔ اتومبیل‌رانی، آسمانِ پرنقش و نگار با ماشین‌های روشن، صدای وزوز هزاران ملخ؛ نه آن هم نبود. یک ساحل، کیلومترها ساحل زیر پای انبوه انسان‌ها ناپدید شده بود. موج‌های سفید کوتاه از کلمه‌های انسان‌ها؛ نه آن هم نبود. آدم‌ها، آدم‌ها، آدم‌ها. آه، درخت‌ها….

فقط آن کارتون، آن‌که وقتی کوچک‌تر بود عادت داشت همیشه نگاه کند، آن هم به خاطر اسم قهرمان زنِ فیلم. اسم آن کارتون آدم و حوا(۱) بود. آدم و حوا اولین انسان‌های روی زمین بودند. آن‌ها شاه و ملکهٔ جنگل بودند. آدم، حاکم حیوانات و حوا، حاکم گیاهان بود. دشمن آن‌ها مارِ بزرگی بود. آدم و حوا سعی می‌کردند آن مار بزرگ را از جنگل بیرون کنند تا آن‌جا برای بچه‌دار شدن‌شان امن شود، اما آدم به خاطر غرور بیش از حد و شتاب‌زدگی همیشه توی دردسر می‌افتاد. معمولاً توی تله‌ای که مار بزرگ گذاشته بود و حوا ناچار بود با گیاه جادویی‌اش او را نجات دهد. فیلم، کمی بی‌مزه بود، اما دیدنش نسبتاً خوشایند بود. در سراسر دنیا میلیون‌ها دختر کوچولو با اشتیاق، منتظر لحظه‌ای بودند که حوا از گیاه جادویی‌اش استفاده می‌کرد. پدر گفته بود شرکت سازندهٔ فیلم، پول زیادی صرف تحقیق در مورد چیزهایی کرده است که دختر کوچولوها دوست دارند.»