نقاش و پرنده
نقاش فقیری بود که تابلوهای قشنگ بسیاری کشیده بود، اما یکی از آنها را بیش از بقیه دوست داشت و آن تصویر یک پرنده بسیار زیبا بود. روزی، بالاخره راضی شد که آن تابلو را به قیمت بالایی به یک مرد ثروتمند بفروشد. اما پرنده تابلو … .
نقاشیهای ساده کتاب نیز داستان را به زبان تصویر بازگو میکند.
پرنده در خانهی او خوشبخت نبود و احساس میکرد در میان لوازم قیمتی خانه زندانی شده است!
تا این که در یک روز بهاری، آواز پرندگان را از بیرون خانه شنید. پرنده در حالی که مرد ثروتمند در جای نرم و راحتش چرت میزد، از تابلو بیرون پرید؛ بالهایش را باز کرد و از پنجرهی اتاق خارج شد!
بیرون که رفت، با دنیای جدیدی روبهرو شد. پرندگان در بیشهزارها میخواندند و جیرجیرکها سروصدا راه انداخته بودند. پرنده در چمنزاری که پر از گلهای قشنگ و رنگارنگ بود به زمین نشست. خروسی جلو آمد و با کنجکاوی پرسید: «تو کی هستی و در اینجا چه میکنی؟»
۱٣٠
ن ٨۵٣ ف