مترسک توماس
«توبیاس زومركورن» مزرعهی كلم داشت. گنجشكها به مزرعه میآمدند و كلمها را میخوردند. روزی توبیاس به خدمتكار خود «گوستاو» سفارش كرد مترسكی بسازد و وسط مزرعه بگذارد. گوستا مترسك را ساخت و قوطیهایی از دستانش آویزان كرد و كلاه قدیمیای بر سرش گذاشت. فرزندان توبیاس «سیمون» و «اورزل» اسم مترسك را «توماس» گذاشتند. توماس از این كه گنجشكها از او حساب میبردند لذت میبرد. گنجشكهایی كه جراتشان زیاد بود و داخل مزرعه میشدند با وزیدن باد و تكان خوردن و به صدا درآمدن قوطیهای دستان توماس وحشت میكردند و اینگونه توماس به ابهت خود افتخار میكرد. او هر روز شاهد ماجراهای جالبی بود و از این كه توانسته بود مزرعه را تا برداشت محصول از گزند گنجشكها محفوظ بدارد خوشحال و راضی بود.
یک روز بهاری «توبیاس زومرکورن» کشاورز، وقت ناهار غرغرکنان گفت: «امان از دست این گنجشکا!» آنها هفت نفری دور میز بزرگ غذاخوری نشسته بودند و سوپشان را با قاشق میخوردند: کشاورز و زنش، دو فرزندشان ـ سیمون و اورزل ـ گوستاوِ خدمتکار، خاله فرانسیکا و لِنه که در همسایگی آنها بود و گاهی در کارها به آنها کمک میکرد.
کشاورز غرغرکنان گفت: «امان از دست این گنجشکا! تمام کلمهای مزرعه مان را میخورند! دیگه وقتشه کاری کنیم... گوستاو، میدونی باید چیکار کنیم؟ بعد از ناهار برو مزرعه و یه مترسک درست کن، سیمون و اورزل هم میان کمکت.»
گوستاو گفت: «حتماً!»
همین که به کلمزار رسیدند، ابری از کلاغها، گنجشکها و زاغهایی را دیدند که در آسمان پرواز میکردند....
۱٣٠
پ ٢٩٨ م
۱٣٩٠