گل بلور و خورشید
پس از این که شب شش ماه تمام در آسمان قطب شمال ماند، خوابش گرفت و همراه با ماه و ستارهها یکی یکی رفتند. خورشید هم از سرزمینهای دور و دشتهای سبز گذشت و به قطب شمال رسید و آنگاه روز شد. نور نارنجی خورشید بر روی یخها و برفها پاشیده شد و رنگین کمان، مثل هفت نوار ابریشمی هفت رنگ، در هوا پدیدار شد. پس از این که در زیر تابش خورشید، پنجههای یخها از هم باز شدند، ساقهای از قندیلهای یخ آرام آرام سر برآورد و خورشید پس از سفر هزاران ساله خود و دیدن انواع گلهای رنگارنگ، چشم به رویش گل بلور دوخت.
در این کتاب، داستان زندگی گل بلور و فرزندانش، قطرههای شبنم که صبحها روی گلبرگ گلها مینشینند،به همراه تصاویر زیبا ارائه شده است.
خورشید در سفر هزاران هزار سالهاش گلهای زیادی دیده بود، گلهایی به گلبرگ های خیلی خیلی بزرگ و خیلی خیلی کوچک دیده بود. گلهایی به رنگ آبی و صورتی و ارغوانی و سفید دیده بود؛ اما گل بلور ندیده بود.
خورشید گفت: «گل بلور، سلام!»
گل بلور گفت: «سلام!» و برق برق زد.
هفتهها گذشت و خورشید از گل بلور چشم برنداشت.
یک روز خورشید به گل بلور گفت: «بگو ببینم، تو چهطور از وسط یخها بیرون آمدی؟»
گل بلور گفت: «وقتی به سرزمین ما رسیدی، من پشت یخها روشنی تو را دیدم، دنبالهی نورت را گرفتم و از یخها بیرون آمدم»
۱٣٠
گ ٣٧٣ ف