اگر می توانستم...
پسرک با خود فکر میکرد که اگر میتوانست به جای پاهایش دو تا چرخ داشته باشد، زودتر میتوانست به مدرسه برسد و مجبور نبود آنهمه راه را بدود. اما برادر بزرگش به او گفت که آنوقت چطور از پلهها بالا برود، چهطور از جوی آب بپرد و چطور فوتبال بازی کند؟ بهتر است به جای چرخ به فکر بال و پر باشد. پسرک باهوش هر روز فکر میکرد که چهقدر بهتر بود اگر شکلهای عجیب و غریبی میداشت و میتوانست کارهای مختلفی انجام دهد. او نمیدانست که همه این کارها را میتواند با داشتن یک چیز انجام دهد. شما میدانید؟
تازه رفته بودیم سر کلاس و خانم معلم میخواست درس فارسی را شروع کند. وقتی داشتم در کیفم را باز میکردم تا کتابم را دربیاورم، ناگهان یک قورباغهی درشت مثل فنر از کیفم پرید وسط کلاس و یکراست جست زد جلوی پای خانم معلم.
خانم معلم از ترس پس افتاد و پهن شد روی زمین. بچه ها دنبال قورباغه افتادند و کلاس را گذاشتند روی سرشان. آقای ناظم از شنیدن هیاهوی بچهها، مثل برق خودش را به کلاس ما رساند. و وقتی آن اوضاع را دید از غیظ مثل انار سرخ شد. فوری یک نفر را فرستاد آب بیاورد و توی صورت خانم معلم بپاشد. بعد مشغول بازجویی از بچهها و پیدا کردن علت حادثه شد. نتیجه معلوم است: همه شهادت دادند که قورباغه از کیف من درآمده و بیرون پریده بود.
من هم همین را گفتم، اما هر چه قسم خوردم که هیچ تقصیری ندارم، به گوش آقای ناظم فرو نرفت که نرفت.
راستی که خودم هم نمیدانستم قورباغه چه طور توی کیف من رفته و از آن جا سردرآورده بود. عاقبت، نه تنها از کلاس، بلکه از مدرسه بیرونم کردند. آن شب دلم پر از غصه بود. از برادرم پرسیدم: «آخر چه طور آقای ناظم از کجا میتوانست بفهمد که تو دروغ نمیگویی؟»
همان طور که تلویزیون تماشا میکردم، گفتم: «کاش آدم چیزی مثل صفحهی تلویزیون روی پیشانیاش داشت که فکرش را نشان میداد! آن وقت میشد فهمید که چه کسی راست میگوید و چه کسی راست میگوید و چه کسی دروغ. آگر آقای ناظم میتوانست فکرم را بخواند میفهمید راست میگویم و من را از مدرسه بیرون نمیکرد.»...
یک شب خواب خیلی عجیبی دیدم. شاید شما باور نکنید، اما خواب دیدم همهی آن چیزهایی را که آرزو میکردم، دارم!...
۶٢/
الف ۴٣ ز