پریانه های لیاسند ماریس
«لیانا» به همراه «دی صبرا» و «ادریس» کنار ساحل در «سیراف» زندگی میکنند تا آن زمان کسی در «سیراف» مرواریدی صید نکرده است. اما «ادریس»، مروارید زیبایی را صید میکند و «لیانا» دوست دارد مروارید را داشته باشد، اما «دی صبرا» مروارید را پنهان کرده است. میل داشتن مروارید و وجود موجوداتی به نام «فلسفوریاها» که کلّههای حبابی و نُه باله دارند و هر روز از دریا برای گرفتن نان به خانه «لیانا» میآیند، او را به دنیای جدید با اتفاقات جدید سوق میدهد..
داستان کتاب «پریانههای لیاسند ماریس» اینگونه آغاز میشود: «لیانا میدانست که فلسفوریاها عاشق نان تازهاند. سر ظهر که فلسفوریاها گرسنه میشدند، اگر بوی تنور و نان داغ به مشامشان میرسید، سرازیر میشدند توی ساحل و بیدعوت میآمدند توی خانه. از کیش کیش و پیشت پیشت دیصبرا هم نمیترسیدند.
لیانا دوست نداشت کله سحر بیدار شود و کمک دیصبرا نان بپزد. فقط به شوق آمدن فلسفوریاها بود که خوابید. داشت خواب میدید. خواب مروارید لاجوردی؛ همان که ادریس از دریا صید کرده بود. توی خواب دیصبرا را دید که روی پاهایش میزد و میگفت: «شومه! مروارید لاجوردی شومه، میترسُم!».
دیصبرا صدایش کرد. بیدار شد اما جواب نداد. خیلی بد خوابیده بوده هنوز خوابش میآمد. تکان نخورد. دیصبرا بلند گفت: «بلند شو دختر!؛ دیصبرا عادتش بود، همیشه میخواست تا ظهر نشده و سر و کله فلسفوریاها پیدا نشده، خمیرهای توی جُفنه را نان بپزد. هیچ وقت هم قبل از ظهر خمیرها تمام نشده بود.
/۶٢