آینه
دیدار

به در باغ رسيد يك دور دورِ باغ زد اما باغ كه در نداشت پس چهطور اهالي اينجا به شهر ميروند؟ ياد بچگيهايش افتاد. درِ مخفي ،آره در مخفي! خود را به در مخفي رساند. وارد شد دست و پاهايش را تكاند و نگاهي به اطرافش انداخت، ناگهان برق از چشمانش پريد.....
به در باغ رسيد يك دور دورِ باغ زد اما باغ كه در نداشت پس چهطور اهالي اينجا به شهر ميروند؟ ياد بچگيهايش افتاد. درِ مخفي ،آره در مخفي! خود را به در مخفي رساند. وارد شد دست و پاهايش را تكاند و نگاهي به اطرافش انداخت، ناگهان برق از چشمانش پريد. خانهاي از شيشه جلوي قاب چشمانش پديدار شد. به خود آمد .چند قدمي جلو رفت دودل بود كه ميترسيد. بالاخره با انگشت اشارهاش چند ضربه به در زد.
- كيه؟ آمدم... در را كَندي!
هر كي بود يا گوشاي قوي داشت يا عيب از در زدن بود و يا در صداها رو به خوبي منعكس ميكرد. پيرزني با قد خميده و چادر گلگلي كه به سر داشت در را باز كرد.
- سلام
- سلام با كي كار داري؟ چهطور وارد اينجا شدي؟
- با آقا احمد كار داشتم! خونه هستن؟
پيرزن تعجب كرد و گفت: شما كي باشيد؟
- من رفيقشم مادر، مجبتي هستم.
- ببخشيد مادر الآن يادم اومد! بيا تو! فقط كفشاتو درآر پاهاتو هم توي جوب بشور بعد خشكشون كن اون وقت بيا تو چون مستخدمها تازه شيشهها رو تميز كردند.
- «چشم مادر.»
مجتبي زير لب گفت: «چه خبره اينجا! خدايا توبه! انگار دارم خواب ميبينم.»
پيرزن گفت: چي ميگي پسرم؟!
- «هيچي ننه.»
¡
نه اونجا نشين اونجا جاي گربهي چشمآهويي است. روي اون يكي بنشين فقط تمام سنگينيت رو روي صندلي نندازي چون شيشهاي است. يك وقت ميشكنه. مات اطرافش بود .همهچيز از شيشه و آينهكاري، انگار اينجا جادويي است.
بعد از چند دقيقه پيرزن با سيني شربت آمد. نشست و سيني را روي ميز گذاشت. لبخندي زد و گفت: بخور پسرم نوش جونت... دستهاي مجبتي شروع به لرزيدن كرد بالاخره شربت را برداشت و كمي نوشيد به عمرش چنين شربت خوشمزهاي نخورده بود. ياد احمد افتاد
- راستي مادر احمد كجاست؟ ميشود آن را ببينم؟!؟
پردهي بلوري از اشك در چشماي پيرزن جمع شد .برخاست ،دست مجبتي را گرفت و به طبقهي بالا برد يك اتاق كه اطراف سرش پُر از گلهاي پيچك بود در را باز كرد و مجبتي را به داخل فرستاد. در دو ديوار اتاق آينهكاري شده بود. حتماً احمد اينجاست ، پردهي اتاق را كنار زد پاهايش لرزيد زانوهايش قفل شد قلبش داشت از جا كنده ميشد با خونسردي كنار تخت رفت آرام گفت: احمد جان... احمدم... احمد... احمد چشمانش را به سمت صدا چرخاند و بعد از چند لحظه لبخند تلخي زد. مجتبي گفت: سلام به آينهي شكستهاي كه لبخند تو را هزار بار تكرار ميكند احمد را در آغوش گرفت و هردوشان گريه كردند... .
¡
با صداي زنگ ساعت بيدار شد. اطرافش را نگاه كرد بالشش از عرق خيس شده بود، اين چه خوابي بود كه من ديدم. كشوي ميز كنار تختش را باز كرد دفتر تلفن قديمياش را برداشت و شمارهي احمد را پيدا كرد بدون معطلي شماره را گرفت تازه احساس ميكرد كه چهقدر دلش براي احمد تنگ شده است. پيرزني تلفن را برداشت.
- سلام مادر
- بفرماييد. كاري داشتيد؟!؟
- منم مجتبي رفيق احمد ميتونم باهاش حرف بزنم؟ پيرزن حرفي نزد. مجتبي گفت: اتفاقي افتاده؟ احمد كجاست؟ پيرزن با صدايي لرزان گفت: همينجاست تو كجا بودي احمد قطع نخاع شده!؟!
اشك در چشمان مجتبي جمع شد آدرس را گرفت و ساكش را برداشت دم در با صاحبخانه تسويه حساب كرد و به راه افتاد تا براي هميشه پيش احمد بماند جبران اين همه سال كه به خاطر مادرش به شهرستان رفته بود و حالا كه مادرش نبود اما احمد كه بود!!! بعد از چند ساعت به در خانه باغ رسيد. در زد پيرزني با قدي خميده و چادر گلگلي در را باز كرد
حانيه زندي/ گروه سنی ه
کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان _استان كرمان
...
