گلهای پیراهنش
فرشته مهربان

وقتی مریض میشم خیلی مهربونه مثل یه فرشته از من مواظبت میکنه، هر چی میخوام برام میخره. امروز من مریضم.
وقتی مریض میشم خیلی مهربونه مثل یه فرشته از من مواظبت میکنه، هر چی میخوام برام میخره. امروز من مریضم. اونم برام یه عروسک خریده. اسمشو گذاشتم عسلی. عسلی کنارم خوابیده، تب داره، مثل خودم.
اما من داغتر از عسلیام. آنقدر آتیشم که هی خوابم میبره و هی از خواب میپرم. وای چه گُلای رنگارنگی مثل رنگ گلای لباس مجلس مامانمه. شاخههای اون درخت رو نگاه کن چه بلنده، اندازهی موهای مامانمه. میخوام برم شاخهی درخت و بکشم پایین، اما دستم نمیرسه. مامانم میگه: «چیه چرا دستتو از توی موهام نمیآری بیرون.» میخوام حرف بزنم که مامان یه پارچه میذاره روی پیشونیم. یهدفعه دستش و برمیداره میگه: «خدا مرگم بده، دختر از بخاری هم داغتر شدی.» پامو گذاشتم توی یه حوضی که تا حالا ندیده بودم. آخه حوضم نبود، آخه لبههاش از برگ بود. اونم چه برگایی، گِرد بودند مثل دلمههای چاق مامانم. دستمو بردم که یکیشونو بردارم.
ـ پاتو بذار تو آب، آخه تو چته؟
سرم را بالا میبرم میبینم مامان تشت سبزمو پُر از آب کرده، فکر دلمه از سرم میپره. پاهامو تو تشت میذارم، مور مور میشم. عسلی رو برمیدارم که بذارم تو آب، مامان میگه: «نکن دختر، عسلی خیس میشه، بدنش پنبه است.» چه عروسکای قشنگی. میشینم لب حوض، دستمو میذارم توی آب با عروسکا بازی میکنم. مامانم میگه: «چهقدر چالاپ چولوپ میکنی، خوبه تب داری.» چشمامو باز میکنم، عسلی کنارمه، بیداره، داره با چشمای بازش منو نگاه میکنه، وای! به من میگه: «مامان چی شده!؟ خیلی دوستت دارم.» به مامانم نگاه میکنم منم مامانمو خیلی دوست دارم، آخه پارهی تنشم. معلمم میگه: «بهشت زیر پای مادر است.» راست میگه، بهشت زیر پای مادرمه. دروغ میگم؟ نه! دیدم که گُلای پیرهنش مثل گُلای بهشت بود.
نرجس رضوانی ـ کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان _تهران ـ ب
