کوچ

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٠ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : یگانه علیزاده

نیکا یک لحظه مکث کرد و برگشت و به مغازه دار که بهت زده او را تماشا می‌کرد نگاه کرد و با سرعت به طرف میز دوید و پولش را برداشت و از مغازه بیرون رفت ۰ نیکا با سرعت در پیاده رو می دوید ۰ وقتی به جلوی در خانه رسید دستش را روی زنگ در گذاشت و محکم فشار داد ۰ هوا خیلی سرد بود و نیکا فقط یک شنل کاموایی نازک روی لباس هایش به تن داشت و از شدت سرما دستانش را را به هم می مالید ۰

نویسنده اثر : یگانه علیزاده

شرح داستان

چند لحظه ای پشت در منتظر ماند تا اینکه بلاخره مادرش در را باز کرد ۰ نیکا به داخل خانه رفت و با صدای بلند به مادرش سلام کرد ۰ مادرش به او گفت: «سلام نیکا نامه را پست کردی؟ چقدر دیر کردی کم کم داشتم نگران می شدم۰ نیکا گفت: « بله پست کردم ۰ ببخشید که دیر شد ۰ مادرش گفت: « بلیط پرواز مان برای فردا ساعت ۹ صبح است ۰ نیکا با شنیدن این حرف دوباره غمگین شد ۰ احساس می‌کرد دوباره تمام دنیا روی سرش خراب شده است ولی دیگر هیچ کاری از دستش ساخته نبود ۰ کاش می‌شد راهی برای کنسل کردن سفرشان پیدا کند ۰ نیکا این را می دانست اگر هم بخواهد پدر و مادرش را راضی کند نمی‌تواند چون آنها دیگر تصمیمشان را را گرفته اند ۰ چند لحظه بعد صدای زنگ در نیکا را به خود آورد و بعد از چند دقیقه پدر نیکا وارد خانه شد و با رویی گشاده به هر دوی آنها سلام کرد و گفت: « سلام بر خانواده عزیزم ۰ حالتان چطور است؟ مادر نیکا همونطور که داشت غذا را آماده می کرد به پدر نگاهی انداخت و گفت: « ما هم خوبیم راستی بلیط ها را گرفتی؟ پدر خندید و گفت: «راست میگی داشت یادم می رفت و بعد بلیط ها را از جیب کتش بیرون آورد و به مادر داد و گفت: « ما باید رأس ساعت ۹ در فرودگاه باشیم ۰ نیکا جلوی در اتاقش ایستاده بود و پدر و مادرش را تماشا می‌کرد ۰ برایش سوال بود که پدر و مادرش چگونه می توانند به این راحتی از شهرشان دل بکنند و درباره مهاجرت به شهر و کشور دیگری صحبت کنند؟ نیکا دلش می‌خواست بخوابد و تمام این چیزها را فقط در خواب ببیند ۰ چشمانش را بست و گوش هایش را با دستانش گرفت تا هیچ صدایی را نشنود ولی بعد از چند دقیقه که چشمانش را باز کرد متوجه شد که این چیزها خواب نیست و این واقعیت است۰ نیکا دیگر مطمئن شده بود که باید برای همیشه شهرش را ترک کند ۰ با خودش گفت: « یک بار دیگر سعیم را می کنم شاید بتوانم پدرم را راضی کنم تا از این سفر و مهاجرت منصرف شود برای همین این هنگامی که سر میز غذا نشسته بودند نیکو دوباره از پدرش خواهش کرد و گفت: « پدر شما هیچ راه دیگری برای ماندن و نرفتن به لندن ندارید؟ چرا باید برای یک ماموریت اداری ساده همه چیز را فراموش کنید و پشت سر بگذارید؟ چرا باید از خانه و وطن دست بردارید؟این همه کار و این همه شغل در اینجا وجود دارد که می‌توانید یکی از آنها را انتخاب کنید ۰ نیکا همانطور که این این حرف ها را می گفت اشک در چشمانش حلقه زده بود و بغض صدایش را تغییر داده بود ۰ پدرش یک دستمال کاغذی به او داد و گفت: « دخترم اشکهایت را پاک کن ۰ نیکا دستمال را گرفت و از گوشه چشمانش اشکهایش را پاک کرد ۰ پدرش از حرف های او غمگین شده بود و هیچ چیز نمی خورد ۰ مادرش گفت: « نیکا باز دوباره شروع کردی؟ چقدر باید بهت بگم که پدرت مجبور است و نمی تواند از اینجا نرود ۰ نیکا دیگر هیچی نگفت و لبخندی زد و به پدرش گفت: « ببخشید که ناراحتتون کردم به اتاقش رفت ۰ روی تختش دراز کشید و چشمانش را بست ۰ صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار شد به طرف در اتاقش رفت تا برود و خودش را برای سفر آماده کند اما همین که از اتاق بیرون رفت چشمش به کارتون هایی که مادرش ظرف ها را در آن بسته بندی کرده بود افتاد و مادرش را دید که مشغول در آوردن ظرف ها از کارتون ها است۰ نیکا با تعجب از مادرش پرسید: «مامان چی شده؟ چیزی فراموش کردی؟ مادرش برگشت و به نیکا نگاه کرد و همانطور که عرق پیشانی اش را با دستش پاک می کرد گفت: « بلاخره بیدار شدی نیکا؟بیا کمک کن وسایل ها را بزاریم سرجاش ۰ نیکا دوباره پرسید مگه نمی خواهیم وسایل رو با خودمون ببریم؟مادرش سرش را تکان داد و گفت: « نه ۰ نیکا پرسید: «پس پدر کجا رفته؟ مادرش گفت: « پدر رفت که بلیط ها را را پس بده ۰ نیکا حس کرد که حرف مادرش را خوب نفهمیده است برای همین دوباره پرسید: « یعنی دیگه نمیریم لندن؟ مادرش لبخند زد و گفت: «نه نمیر یم ۰ نیکا با این حرف مادرش از خوشحالی داشت بال در می آورد ۰ دلش می خواست داد بزند۰ بلاخره به آرزویش رسیده بود ۰ به طرف مادرش دوید و او را محکم در آغوش گرفت و دست مادرش را گرفت و به او گفت: «مامان بیا بریم کنار دریاچه و دست در دست هم به طرف دریاچه رفتند ۰ نیکا در راه از مادرش پرسید: « راستی مامان چرا پدر از رفتن منصرف شد؟ مادرش گفت: «راستش دیشب موقعی که تو از سر میز شام رفتی پدر بعدش خیلی به حرف هایت فکر کرد و بعد گفت: «من همه سعی و تلاشم و همه کارهایم و هرچی که دارم برای شما دو تا است و نمیخوام کاری بکنم که شما

 ناراحت باشید برای همین فردا می رم به محل کارم و به اونا می گم که من به این ماموریت نمی رم و صبح به من گفت: « وسایلی را که جمع کرده ای سر جایش بگذار و بلیط ها را برداشت و از آن بیرون رفت ۰ نیکا گفت: «واقعا مامان پدر به خاطر من من این کار را کرد؟مادرش گفت: «آره دخترم پدرت تو رو خیلی دوست دارد، تو همه زندگی من و پدرت هستی ۰ نیکا به فکر فرو رفت و با خودش گفت: « من بهترین مادر و پدر دنیا را دارم ۰ حالا دیگر به نزدیک دریاچه رسیده بودند نیکا دست مادرش را رها کرد و همینطور که به طرف دریاچه می دوید با صدای بلند فریاد زد: دریاچه قشنگم من برگشتم،درخت آرزوهای خوبم من برگشتم و برای همیشه پیشتون می مونم۰

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩٩