آرزو

دسته : عاطفی
زیر رده : داستانک
گونه : فراواقعی(سورئال)
گروه سنی : ٩ تا ۱٨ سال به بالا
نویسنده : مهدیه مدنی ـ کودک - هرمزگان

دوباره از چشمی نگاه کردم. گل‌ها رنگ‌رنگی دیدم و رودخانه‌ای روشن و تمیز و فرشته‌هایی که به هم کمک می‌کردند

شرح داستان

همیشه با خودم فکر می‌کردم این چشمی در، اگر به دنیای دیگری باز می‌شد، چه‌قدر زیبا بود. شهر آرزوها، رؤیاها و یا هر چیز دوست‌داشتنی دیگر.

امروز آرزو کرده‌ام بهشت را ببینم. فکر خوبی دارم، با چهارپایه قَدَم نمی‌رسد، صندلی را ‌آوردم، بعد از چشمی به بیرون نگاه کردم یک باغ سرسبز دیدم. از صندلی پایین پریدم. در را باز کردم. شاید کسی عکس یک باغ را روی دیوار چسبانده باشد، ولی هیچ عکسی نبود.

دوباره از چشمی نگاه کردم. گل‌ها رنگ‌رنگی دیدم و رودخانه‌ای روشن و تمیز و فرشته‌هایی که به هم کمک می‌کردند، پرنده‌هایی دیدم که آزاد بودند و هیچ قفسی وجود نداشت.

صدای مادر را شنیدم که می‌گفت: «از روی صندلی پایین بیا و کمکم کن.» صندلی را از جلوی در برداشتم و به مادر کمک کردم. دلم می‌خواست به مادر هم بگویم که از چشمی، به بهشت نگاه کند.



مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩٠