بهشت

آرامآرام از لابهلای گندمزار به سمت جاده رفت و تا میتوانست دوید. سر و صدایی آمد، انگار دنبال گلنار میآمدند. آنقدر دوید که نفسش بند آمد. دوست داشت برود خانه...
گلنار نشسته بود زیر درخت بلندِ بید مجنون. گنجشکها سر و صدای زیادی راه انداخته بودند. گلنار داشت فکر میکرد از کجا شروع کند؟ میدانست بیبی به بهشت رفته است، اما نمیدانست بهشت کدام سمت زمین است. شنیده بود آنجا بهترین جای این دنیای بزرگ است. میخواست برود و سری به بیبی بزند. هنوز آفتاب از پشت کوه درنیامده بود، گلنار بُقچهی غذا و نان را برداشت و جاده را گرفت و رفت به دنبال گمشدهاش. ساعتی نگذشته بود که یک خرگوش پرید وسط راهش. گلنار گفت: «سلام خرگوش کوچولو. من میخواهم به بهشت بروم، به من کمک میکنی؟»
خرگوش لبخندی زد و پرید و رفت میان درختان سر به فلک کشیده. گلنار دنبال خرگوش دوید. خرگوش پرسید: «کدام بهشت؟» گلنار جواب داد: «همانجایی که بیبیام میگفت: بهترین جای دنیاست.» خرگوش گفت: «آها! فهمیدم! با من بیا».
خرگوش کوچولو و گلنار رفتند و رفتند تا رسیدند به یک رودخانه. خرگوش گفت: «اینم از بهشت.» گلنار به رودخانه نگاه کرد. دور و بَرَش پُر از درخت بود. با خودش گفت: «چهقدر اینجا قشنگ است! ولی... ولی... بیبی میگفت: «بهشت خیلی قشنگتر از این چیزهاست.» گلنار سر چرخاند تا به خرگوش بگوید: «اینجا که بهشت نیست.» اما دید که خرگوش غیب شده است.
خرگوش کوچولو رفته بود. گلنار کمی ناراحت شد و به راهش ادامه داد. او توی جادهای سبز قدم برميداشت. در فکر فرو رفته بود؛ ناگهان صدای قورقور قورباغهای آمد. گلنار کمی ترسید. اما جلو رفت تا با قورباغه حرف بزند. گلنار گفت: «قورباغه کجایی؟» ولی دیگر صدايی نیامد.
داشت غروب میشد. گلنار هنوز در ميان درختان بود که چشمش به سنجابي که فندقی در دستش بود؛ افتاد. جلو رفت و گفت: «سلام سنجابجان! من دنبال بهشت میگردم. همانجایی که بهترین جای دنیاست. میدانی آنجا کجاست؟» سنجاب گفت: «آره با من بیا.»
گلنار خوشحال شد و او را دنبال كرد. چند لحظه بعد به جایی پُر از گل رسیدند. گلنار گفت: «چهقدر اینجا قشنگ است!» سنجاب گفت: «هنوز که نرسیدهایم، بیا.» گلنار رفت. تا رسیدند به جایی پُر از فندق. سنجاب گفت: «اینجا بهشت است.» گلنار خندید و گفت: «اینجا... اینجا بهشت است؟» سنجاب متعجب به او نگاه کرد و پرسید: «چرا میخندی؟ مگر بهترین جای دنیا را نمیخواستی؟» گلنار جواب داد: «بله. ولی اینجا برای تو بهترین جای دنیاست، نه برای من.» سپس از سنجاب خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. به مزرعهای رسید. مردها و زنهای زیادی در آنجا کار میکردند. يكي از زنها پيش او رفت و پرسید: «دختر! تنهایی توی این مزرعه چیکار میکنی؟» گلنار جواب داد: «دنبال بهشت میگردم.» زن گفت: «بیا من کمکت میکنم.» گلنار به دنبال زن رفت توی مزرعه. زن پرسيد: «پدر و مادرت کجا هستند؟» گلنار سری تکان داد و چیزی نگفت. زن رو به دیگران گفت: «مثل اینکه کسی را ندارد. بهتر است روزها توی مزرعه کار کند و شبها همینجا بخوابد.»
گلنار ترسیده بود. نمیخواست آنجا بماند. دوست نداشت کار کند. فقط میخواست سری به بیبی بزند و برگردد خانه، اما آن آدمها نمیگذاشتند که او برود. صبح شد. گلنار را بیدار کردند. کار کردن توی مزرعه سخت بود. دستهایش رمقی برای کار کردن نداشت. از آن آدمها بدش آمده بود. تصمیم گرفت در اولین فرصت یواشکی از آنجا برود. ظهر که همه مشغول خوردن غذا بودند، آرامآرام از لابهلای گندمزار به سمت جاده رفت و تا میتوانست دوید. سر و صدایی آمد، انگار دنبال گلنار میآمدند. آنقدر دوید که نفسش بند آمد. دوست داشت برود خانه.
بیبی را در سرزمینی دور تصور میکرد. پاهایش درد میکرد. خسته شده بود. داشت راه میرفت که چشمش به مترسکی افتاد. گفت: «سلام مترسک. من دنبال بهشت میگردم. از هر کس پرسیدم بهشت کجاست؟ بهشت واقعی را به من نشان نداد. تو چی؟ تو میدانی کجاست؟» مترسک دهان باز کرد تا جواب گلنار را بدهد، اما پرندهای که روی سر مترسک بود، چرخی زد و گفت: «بهشت خیلی دور است. باید خیلی مهربان باشی تا بتوانی آنجا را پیدا کنی.» گلنار لحظهای به فکر فرو رفت و بعد درحالیکه از آنجا دور ميشد، گفت: «پیدایش میکنم.» کمکم داشت غروب میشد. گلنار دور و بَرَش را نگاه کرد و متوجه شد که راه را گم کرده است. گیج شده بود، اما امید خود را از دست نداد. به راهش ادامه داد. ناگهان از دور خانهای را دید. دوید و دوید تا رسید به آن خانه. یکدفعه دید که خانهی خودشان است؛ در زد. مادر در را باز کرد و گلنار را بغل کرد. هر دوی آنها خوشحال بودند. شب که گلنار خوابید، بیبی به خوابش آمد. بیبی به گلنار گفت: «گلنار جان! بهشت زمین جایی است که همه با هم مهربان باشند، همه با هم خوب باشند.»
گلنار خوابیده بود و صورتش پُر از لبخند بود.
