همینجا نزدیک من

نوشته نميفهميد. نوشته نميدانست اينهمه تكرار كم است براي من، ما، مادر، پدربزرگ، كه همه به بهشت فكر ميكرديم....
ديروز باران آمد. پدر، ناشيانه لبخند ميزد. مادر نگفت چرا خانه را با اينكه ديروز تميز كرده، امروز هم جارو ميكند. دمپاييهاي طبي مادربزرگ از ديروز صبح كه به اردو رفتم، روي هم افتاده و هنوز خيس بود. اما مادربزرگ خانه نبود. پدربزرگ حرف نميزد. انشاي من را نميخواند. قصه هم نميگفت. فقط قرآن ميخواند و گاهگاه مشق شبش را مينوشت. خواهرم نگفت چرا سرزده آمده. نگفت چرا استاد سختگير پنجشنبهاش، مهربان شده. نميدانم شايد رفتار من آنها را به تعجب وا داشته. شايد آنها را هم وادار به نوشتن كرده. شايد نوشتهاند دخترم، خواهرم، نوهام، ديگر اخم نميكرد. لبخند نميزد. نه مينوشت. نه زير لب زمزمه ميكرد. شب هم زود خوابيد. سرش را زير بالش گذاشت. ستارهها را نشمرد. رصد نكرد، ولي من همهي اين كارها را انجام دادم با مادربزرگ. (شايد در خواب، اما من بيدار بودم.) آخرين صندلياي كه مادربزرگ رويش نشسته بود تا ستارهها را نگاه كند، هنوز وسط حياط بود و عينكش را كه بردم تا خوب ببيند، در دست من. صندلي خيس بود. عينك خيس بود. من خيس بودم، ولي زمين خشكِ خشك. نيمهشب به دنبال دفتر انشايم ميگشتم. همهچيز، دفتر انشايم، حتي نور مهتاب هم واژگون بود در عينك مادربزرگ. خط پدربزرگ بود. دفتر تمام شده بود. جملهي آخر هم نصفه. هر چند همهي صفحات پُر شده بود از يك جملهي به چشم تكراري، ولي هر جمله تلختر و تازهتر ميشد. براي نوشته فرق نداشت. نوشته نميفهميد. نوشته نميدانست اينهمه تكرار كم است براي من، ما، مادر، پدربزرگ، كه همه به بهشت فكر ميكرديم. به جايي كه حالا مادربزرگ در هوايش نفس ميكشد. ميدانم كه او اونجاست، همينجا نزديك من.
