زال و سیمرغ (براساس داستانی از شاهنامه فردوسی)

سام، فرزند نریمان، قویترین مرد جهان، سالهاست که در انتظار پسری هست تا پس از او بر زابلستان حکمرانی کند. همسرش پسری میآورد. اما سپید مو. با دیدن فرزند سپید مویش. سام عقل از کف میدهد و او “فرزندی شیطانی” میخواند و فرمان میدهد به دور کردن پسر چنانکه هیچکس نتواند او را دیدن. سیمرغ خردمند کودک معصوم را بر بلندای کوه البرز مییابد. او را بزرگ میکند و از او جوانی قدرتمند میسازد.
خداوند چنان مهری به سیمرغ داد که از شکار کودک چشم پوشید. از آسمان به زیر آمد و کودک را از آن سنگ سخت برداشت و به سوی آشیانهاش پرواز کرد تا او را به بچههایش نشان بدهد.
بچه سیمرغهای گرسنه، چشم به راه بودند تا مادر برایشان غذا بیاورد. از گرسنگی بیتابی میکردند که سیمرغ از راه رسید و کودک را میان آشیانه بر زمین گذاشت. بچه سیمرغها به خیال شکار پیش دویدند. سیمرغ بانگ زد: «فرزندان من، چه میکنید؟ این کودک بیگناه را ببینید. من او را گرسنه و بیپناه بر تخته سنگی تنها یافتم. دل من بر او سوخت. به این نوزاد بیگناه که رنگ سپید را از سیاه نمیشناسد، چه ستمی روا داشتهاند! نه مادری، نه دایهای؛ و نه گهواره و بستری. کاش مادرش پلنگ بود و نه آدمیزاد که پلنگ هم بچهاش را تنها و بی پناه رها نمیکند!»...
۶٢ /
ز ۵٧۱ م
