عروسک سارای (دست ساز)

از عروسک‌های بومی استان آذربایجان شرقی- مرکز ارم

دسته : عروسک

پس از بررسی و کارشناسی موضوع نیاز کودکان به بازی با عروسک و تولید نمونه‌های مختلف در مرکز سرگرمیهای سازنده، با دستور مدیر عامل وقت به تمام مراکز کانون در سراسر کشور درخواست ساخت عروسک بومی و محلی آن شهر به کمک اعضای خود شد، که نتیجه آن حدود 250 عروسک بومی و محلی ایران است که به این مرکز ارسال گردد.

شرح اسباب بازی


خلاصه داستان اصلی و کرم 

جهان هنر آذبایجانی با محوریت قرار دادن اندیشه ساری گلین ( اصلی ) ، عنصر معنابخش را وجود و حضور خورشید به عنوان نماد روشنایی و به دنبال آن نیکی و خیر ، در پرتو شعاع های نوری آن ، می داند . اما این حضور میسر نمی گردد مگر با عملی اخلاقی : ایثار . هنر آذربایجانی دعوتی است برای انسان ها جهت آماده ساختن خویشتن برای گذشتن از خود ، تا دیگری زنده شود . این دیگری هم منبع نور ، خورشید ، است و هم مخاطبان آن ، جامعه . ساری گلین هنگامی که شکل صدا ، در قالب موسیقی ، به خود می گیرد ،پر از حزن و اندوه است وضعیتی که در آن تیرگی و سیاهه حاکم است : از یک طرف در جامعه ( به سبب به اسارت رفتن خورشید ) و از طرف دیگر در خود خورشید ( به سبب در اسارت بودن آن ) چرا که خورشید در اسارت نور ندارد ( نور سیز گونش یا خورشید بدون نور ) تاویل یا برگرداندن چنین برداشتی از جهان ، روایت جهانی است که هم اکنون در آن زیست می کنیم . جهانی که به موجب بی توجهی به جلوه های نورانی نیکی در ارتباط انسانی ، درگیر روابط تیره گشته و در این تیرگی و ظلمت ،‌جهانی ظلمانی آفریده که در آن یکی از مهمترین ابعاد زندگی انسان ، اخلاق ، رخت بر بسته است . اخلاقی که اصلی ترین عامل نجات جهان بی نور است . هنر متاثر از ایده ساری گلین فراخوانی است به سوی اخلاق . درک دیگری و فهم موقعیت غیر انسانی آن محوراین کنش اخلاقی است . کنش اخلاقی تجلی یافته در این هنر ؟، ایثار است .

در زمانهای خیلی قدیم ، حاکمی در سرزمینی حکم می راند به نام زیادخانن و وزیری داشت به نام قاراملیک . سرزمینی که اینها بر آن حکم می راندند بیکران و بی حدو مرز بود . هیچ غم و غصه ای در آن دیار نبود جز اینکه هر دو صاحب فرزند نمی شدند .

روزی زنان آن دو با هم بودند که صدای دوره گردی را شنیدند که تخم سیب طلایی می فروشد . همسر شاه تخم ها را خرید و آن ها را در باغچه کاشت . تخم ها سبز شدند و سر از خاک در آوردند و بزرگ شدند . روزی همسر زیادخان در باغ نشسته بود که خوابش برد و در خواب دید که در گرگ و میش سحر گهی ، درخت سیبی طلایی در آورده است . از خواب بیدار شد و ماجرا را به همسر قاراملیک گفت . قرار گذاشتند صبح روز بعد به باغ بروند . طبق قرار به باغ رفتند و در کمال تعجب دیدند که درختی سیبی طلایی در آورده . سیب را چیدند و دو نصف کردند هر کدام نصفی را خورد . همسر زیادخان گفت : اگر صاحب دختری شدی مال پسر من . بعد از مدتی زیادخان صاحب پسری شد و قاراملیک صاحب دختری . قاراملیک با خود فکر کرد چرا باید تنها دخترش را به آن پسر بدهد ؟ این فکر همیشه با او بود به همین جهت کینه آن پسر را به دل گرفت و از او بدش آمد .

او به دنبال بهانه ای می گشت که از پیش شاه به جایی دیگر برود. به همین سبب روزی غمگین و آشفته پیش زیاد خان رفت و  گفت : یگانه دخترم از دستم رفت ،دیگر من هم طاقت ماندن ندارم .اگر اجازه بدهی ،‌من هم به دیاری دیگر بروم تا شاید این غم را فراموش کنم . شاه اجازه داد و او خانواده اش را برداشته ، به دیاری دیگر رفت .

پسر زیاد خان بزرگ شد . قصد شکار کرد . برای شکار به صحرا رفت . هنگام برگشت گذرش به باغی افتاد . در باغ دختری را دید . یادش افتاد که این دختر بسیار زیبا را دیشب در خواب دیده . عاشق او شد و با دختر مشاعره کرد و قرار شد نام دختر « اصلی » و نام پسر « کرم » باشد .

عشق « اصلی » روز به روز در دل «کرم » بیشتر شد و بی تابی کرد . پدر بی تابی فرزند را دید و علت را پرسید و پسر همه ی ماجرا را به پدر گفت : زیاد خان وزیر سابقش را فرا خواند و به او گفت : آیا دخترت زنده است ؟ قاراملیک گفت : نه ، اما این دختر را از پیرزنی گرفته ام . شاه گفت : پس او باید نامزد پسر من باشد . قاراملیک ظاهرا اطاعت کرد و مهلت خواست . اما خانواده اش را برداشت و به مکانی نامعلوم سفر کرد .

خبر به « کرم » رسید . زار زار گریست . تاب نیاورد. سوار اسب شد و به طرف باغی رفت که اول بار معشوقش را در آنجا دیده بود . باغ را مورد خطاب قرار داد . و اشعار سوزناکی سرود . سرو را مخاطب قرار داد و شعر گفت و ... بعد از آن از هر کسی سراغ « اصلی »را گرفت و به دنبال او به سرزمین های دور و نزدیک سفر کرد . اما به او نرسید . با کوه هم سخن شد و با درناها درد دل کرد . با طبیعت سخن گفت . طبیعت هم گاه گاهی با او مهربان شده ،راه های سخت هموار می کرد . اما او به محبوبه اش نرسید . او باز سفر کرد . هر جا رفت سراغ « اصلی » را گرفت . از سیاه و سپید نشانی او را پرسید . هر کس که نشانی ای داد ، فورا به آن نشانی رفت . رفت و رفت ، تا به دنبال قاراملیک و خانواده اش به سرزمین حلب رسید . پادشاه حلب از او حمایت کرد و قول داد اوو را به معشوقش برساند . پادشاه حلب قاراملیک را احضار کرد  واز دخترش برای « کرم »

خواستگاری کرد و به « کرم » هم پیام داد که برای جشن عروسی آماده شود .

قاراملیک وقتی دید که همه ی زحمت هایش بر باد رفته ، گفت : کاری کنم که تا قیامت از یادشان نرود. پیش پادشاه رفت وگفت :  در دنیا فقط همین یکدختر را دارم . آرزو دارم لباسش را خودم تهیه کنم . چند روزی مهلت می خواهم . پادشاه مهلت داد . پس از اتمام مهلت ، مجلس جشن برپا شد . « کرم » که وارد مجلس شد . دید « اصلی » لباسی قرمز بر تن کرده . وقتی با دقت به لباس نگاه کرد .

دید طلسم شده است و باید طلسم را باز کند . سازش را بر گرفت و شعرهایی خواند . اما دید دگمه های لباس از بالا که باز می شود دوباره از پایین بسته می شود . در این حین « کرم » آتش گرفت . در میان شعله های آتش و آواز خواند . خواند و خواند و سوخت . تا اینکه به خاکستر تبدیل شد .

« اصلی » هم از خاکستر « کرم » آتش گرفت و در میان آتش شعر خواند . تا اینکه سر تا پایش شعله ور شد . اما فکر « کرم » لحظه ای از ذهنش دور نشد . او در میان آتش پیوسته « کرم » را می دید . سرانجام خود نیز به خاکستر تبدیل شد. خاکستر این دو جمع شدو سازی از میان برخاست .ساز نیز شعله ور شد . از خاکسترها  دوباره شعله بالا رفت . در این لحظه شعله ی ساز دنیا را گرفت . بدین ترتیب کرم و اصلی و ساز ، در خاکستر جاودانه شدند .

مشخصات اسباب بازی
استان : آذربایجان شرقی
بخش : مرکز کانون ارم
امکانات و وسایل مورد نیاز :
سازنده : کارگروهی
اندازه عروسک : ۴٠ سانتیمتر
تعداد عکاسی از نمونه عروسک : ٣ عدد
عکاس : امیرحسن سلام‌زاده
منبع : مرکز سرگرمی‌های سازنده