سفری رضایی

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : فانتزی
گروه سنی : ۱٢ تا ۱۶ سال
نویسنده : علی شجاعی

اوایل تابستان بود، رضا به همراه پدر و مادرش با یک کاروان برای سفرو زیارت به شهرمشهد مقدس رفتند. این اولین سفر طولانی رضا بود،سفری که قرار بود در آن اتفاقات عجیبی رخ دهد.


علی شجاعی -14 ساله -کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان -مرکز فرهنگی وهنری دهدشت

شرح داستان

اوایل تابستان بود، رضا به همراه پدر و مادرش با یک کاروان برای سفر و زیارت به شهر مشهد مقدس رفتند. این اولین سفر طولانی رضا بود،سفری که قرار بود در آن اتفاقات عجیبی رخ دهد رضا می توانست از این سفر خیلی استفاده کند،زیرا او پرسش های فراوانی در خصوص امام داشت رضا در طول سفر با پیرمردی به اسم حاج علی رضایی آشنا شد حاج علی همیشه از خاطراتش می گفت ،از سفرهایش و رضا هم با اشتاق گوش می داد . نیمه های شب بود و کاروان به شهر طوس رسیده بودند ، همه در هتلی اتراق کردند تا کمی استراحت کنند، تقریبا ساعت دو  نیم شب بود،رضا خوابش نمی برد ،انگار حسی به او می گفت از اتاقش بیرون برود،دست آخر او بیرون رفت ،ولی با کمال تعجب حاج علی را  دید که در  گوشه­ ای از  حیاط  نشسته است،رضا جلوتر رفت.

- چرا نخوابیده­ ای؟

- خوابم نمی برد(با کمی  ترس)

لحظه­ ای سکوت همه جا را فرا گرفت

- اولین بار است که به مشهد می روی؟

-بله

- ««سالها پیش پسر بچه ­ای به نام علی  مثل تو برای اولین بار به مشهد می رفت و سوال های زیادی در خصوص امام رضا داشت،او همین که وارد حرم شد به طور عجیبی دستش از دست مادرش جدا شد.

علی چند بار مادرش را صدازد ولی انگار مادرش صدای او را نمی شنید،علی جمعیت را کنار زد و دنبال مادرش رفت ولی انگار مادرش آب شده و در زمین فرو رفته ساعتی گذشت و بر خلاف همیشه حرم خلوت شد، علی هنوز به دنبال مادرش  می گشت و به دلیل خجالت یا شاید هم دلیلی که کسی نمی داند گم شدن خود را اعلام نکرد، بعد از مدتی علی متوجه پیرمردی ریش سفید وخمیده شد،پیر مرد علی را به کنار ضریح برد و از او پرسید:((آیا می دانی چرا همیشه این جا خیلی شلوغ است؟))

-زیرا مردم می خواهندبه زیارت بیایند.

-این یکی از دلایل آن است،این جا مثل آهن ربایی مردم را جذب می کند،خود امام هم مردم را می طلبد.

ناگهان علی متوجه­ مادرش شد...

فردا صبح وقتی علی از شب پیش حرف می زد متوجه شد که کسی شب گذشته را به یاد نمی آورد و پدر و مادرش به او گفتند که خواب دیده­ ای،ولی علی یقین داشت که خواب ندیده است،آن روز علی به همراه مادرش به حرم رفت تا آن پیر مرد را ببیند اما او با حرفی باور نکردنی روبه روشد،آن پیر مرد چند هفته پیش از دنیا رفته بود...»»

رضا متوجه شد که کم کم خوابش می گیرد و برای همین به طرف اتاقش رفت.

فردا وقتی او وارد حرم شد متوجه­ پیرمردی خمیده شد که در حال نظافت کردن حرم است...

مشخصات داستان
سال تولید : ۱٣٩٣