قلب بزرگ
سفری تا خدا
من دوست داشتم با قطارم به آسمان بروم و خدا را ببينم اما.....
شرح
داستان
من دوست داشتم با قطارم به آسمان بروم و خدا را ببينم اما پدرم به من گفت: با قطار كه نمي شود من باز هم فكر كردم. گفتم با دوچرخه مي روم اما پدرم به من گفت؟: با دوچرخه كه نمي شود. من باز هم فكر كردم و گفتم: با هواپيما مي روم. اما پدرم به من گفت: با هواپيما كه نمي شود. عصباني شدم به او گفتم: پس با چي مي شود بروم آسمان و خدا را ببينم. پدرم گفت: با قلبت . من خنديدم. پدرم گفت: قلب تو مثل هواپيما و دوچرخه و قطار است تند تند مي زند حركت مي كند و پيش خدا مي رود من تا مي توانستم نفس كشيدم، قلبم بزرگ شد، آنقدر بزرگ كه به خدا رسيدم.
رضا نصر/گروه سنی( ب وج)
کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان _استان اصفهان