گربه باغ همسایه

قضاوت اشتباه

دسته : عاطفی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٢ تا ۱۴ سال

پسرک هر روز با سختی زیاد ازدیوار باغ همسایه بالا می رفت .پاورچین پاورچین خود رابه آخر باغ همسایه که کلبه ای قدیمی آنجا بود می رساند تا

شرح داستان

پسرک هر روز با سختی زیاد ازدیوار باغ همسایه بالا می رفت .پاورچین پاورچین خود رابه آخر باغ همسایه که  کلبه ای قدیمی آنجا بود می رساند تا به بچه گربه ها غذا بدهد. درآن جا سه بچه گربه ی زیبا با مادرشان بودند.پای مادرشان شکسته بود ونمی توانست به بچه هایش غذا بدهد وخیلی درد می کشید .پسرک با یک تکه چوب و پارچه، پای گربه رابست ویک ظرف شیر جلوی بچه هایش گذاشت .بچه گربه ها به سرعت به طرف ظرف شیر آمدند وآن را خوردند معلوم بود خیلی گرسنه اشان است ووقتی شیر تمام شد بچه گربه ها با چشمان براق، مظلومانه پسر رانگاه کردند، شاید می خواستند ازاوتشکر کنند.صاحب باغ پیرمردی بداخلاق با قیافه ای اخمو بود که موهای فر وبلندی داشت. همه ی بچه های کوچه ازاو می ترسیدند وهیچ کس جرئت نداشت به باغ نزدیک شود .آخر یک بار یکی از بچه ها به باغش رفته بود تا میوه بچینداو راحسابی تنبیه کرده بود.به همین خاطر دیگر کسی به این باغ بزرگ نمی رفت یک روز که پسر برای غذا دادن به گربه ها آمده بود پیرمرد را دید وپا به فرار گذاشت او آنقدر ترسیده بود که تاچند روز جرئت نمی کرد حتی نزدیک باغ بیاید پسر دائم به بچه گربه ها فکر می کرد که آنها چطورخود راسیر می کنند .بالاخره بعد ازچند روز طاقت نیاورد ودوباره با یک شیشه شیر به باغ رفت وقتی رسید با تعجب دید که پیرمرد بالای سر گربه ها نشسته ودارد به آنها شیر می دهد .پسر خوشحال شد.جرئت پیدا کرد وجلو رفت،سلام کرد پیرمرد به او نگاهی کرد وخندید جواب سلامش را با خوشرویی داد وگفت: آن روز با عجله ازاینجا فرار کردی من به اینجا آمدم این بچه گربه هارادیدم وفهمیدم که برای چه به اینجا آمده بودی.ازآن روز تا بحال هر روز به این بچه گربه ها غذا دادم ازاین به بعد تو می توانی به اینجا بیا یی وازآنها مراقبت کنی تا حال مادرشان خوب شود. پسر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید واز اینکه درمورد پیرمرد اشتباه فکر کرده بود احساس شرمندگی می کرد.از پیرمرد تشکر کرد سپس با خیال راحت باغ را ترک کرد.

مریم قدمی/ گروه سنی د

کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان _ استان هرمزگان