گوسفند بیچاره

عکس یادگاری

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ٧ تا ٩ سال

علي دوست داشت به هيئت كمك كنند. سه بار چايي داد. توي اين سه بار ده تا استكان شكسته بود. حاج حسين كه ديگر خسته شده بود به علي گفت: «بابا نميخواد كمك كني، برو بشين.»

علي گفت: «نميشه، بايد كمك كنم.»....

شرح داستان

علي دوست داشت به هيئت كمك كنند. سه بار چايي داد. توي اين سه بار ده تا استكان شكسته بود. حاج حسين كه ديگر خسته شده بود به علي گفت: «بابا نميخواد كمك كني، برو بشين.»

علي گفت: «نميشه، بايد كمك كنم.»

حاجحسين گفت: «پس برو مواظب گوسفند باش تا فرار نكند.»

علي پيش گوسفند رفت. گوسفند از روي حرص تند دويد، اما طناب نميگذاشت زياد دور شود. علي كوچولو كه دلش براي گوسفند سوخته بود گفت: «گوسفندجونم، طنابتو باز ميكنم، اما بايد قول بدي كه زياد دور نشيها؟»

گوسفند بعبعي كرد و علي كوچولو فكر كرد كه اين بعبع به معني بله هست. علي با همان دستهاي كوچكش طناب را باز كرد و گوسفند بعي بلند كشيد و پا به فرار گذاشت. علي كوچولو گفت: «اِ، مگه قول ندادي كه زياد دور نشي؟» زد زير گريه. دوچرخهاش را برداشت و سريع به دنبال گوسفند رفت. نزديك شد و از دوچرخه پياده شد. شالگردنش را از دور گردنش برداشت و با تمام حرصي كه سر گوسفند خورده بود، به گردن گوسفند انداخت و كشانكشان او را به طرف درختي برد و شالش را به درخت بست. ميدانيد چرا؟ زيرا ميخواست فكر كند كه از كجا آمده است و تا كسي نفهميده به هيئت برگردد و گوسفند را باز هم به درخت ببندد. نشست كنار گوسفند گفت: «فكر كنم از اينجا اومدم، نه نميدونم.»

گوسفند بعبعي كرد. علي كه اعصابش به هم ريخته بود، دو تا زد تو سر گوسفند و گفت: «ساكت باش ديگه. همش ميگه بعبع.» گوسفند دوباره ميخواست صدا دربياورد كه علي كوچولو گفت: «ميزنم ها!»

گوسفند ساكت شد. سرش را پايين انداخت و ديگر هيچ صدايي از خودش درنياورد.

علي يك دفعه زد زير گريه: «آخه از كجا برم، همش تقصير تو نيست. اصلاً تقصير خودمه. نبايد طنا بر و باز ميكردم. يا حسين جونم يه كاري بكن.» تو همين حال بود كه خوابش برد. خواب ديد يك دستش به دسته دوچرخه است و گوسفند داره ميبرتش به هيئت. علي كوچولو از خواب بيدار شد. به گوسفند گفت: «هي ببينم تو ميتوني منو ببري هيئت.»

گوسفند بعبع كرد. اين بار اين بع به معناي بله بود.

علي كوچولو بلند شد و شالگردنش را از درخت باز كرد و محكم به گردن گوسفند بست. چند دقيقه اي به هيئت رسيدند. خبري نبود، يعني كسي از نبودن آنها خبر نداشت. علي سريع گفت: «حاج حسين ميشه يه لحظه بيايد؟»

حاج حسين گفت: «ببينم دسته گل كه به آب ندادي؟»

علي گفت: «نه.»

حاج حسين به راه افتاد. علي كوچولو گفت: «يك لحظه اينجا صبر كنيد، الان ميام.»

حاج حسين گفت:«باشه، ما كه تا اينجا اومديم، صبر هم ميكنيم.»

علي كوچولو موبايل پدرش را به دست حاج حسين داد و گفت: «ميشه از من و گوسفند عكس بگيريد؟» حاج حسين خندهاي كرد و گفت: «امان از دست تو.»

آن عكس يادگاري مهمي براي علي كوچولو شد. وقتي گوسفند را ذبح ميكردند، علي گريه ميكرد، اما از اون يادگاري قشنگي داشت.

                                                                                                                                                            فاطمه بحري/   گروه سنی ج

                                                                                                                                            کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان