وسوسه

باز گشت

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٢ تا ۱۶ سال

اين اولين باري نبود كه حرم مي رفتم ، اما از اون وقتي كه اون قولو به امام رضا دادم با يه نيت ديگه پيش آقا مي رم .از اون وقتي كه كلي بار گناه داشتم و هراسون بودم كجا پياده شون كنم و يه بارِ تازه بردارم ، يه باري كه من رو از اين حال دربياره .........

شرح داستان

اين اولين باري نبود كه حرم مي رفتم ، اما از اون وقتي كه اون قولو به امام رضا دادم با يه نيت ديگه پيش آقا مي رم .از اون وقتي كه كلي بار گناه داشتم و هراسون بودم كجا پياده شون كنم و يه بارِ تازه بردارم ، يه باري كه من رو از اين حال دربياره . توي زندگيم زياد قول داده بودم كه عمل نكرده ، گذاشته بودم پشت سرم و دوباره همون آش و كاسه قديمي رو راه انداخته بودم ؛ اما اين قول با بقيه فرق داشت .

راستش اين اواخر خيلي از خودم بدم اومده بود. از اون وقتي كه خطاهاي كوچيكم ،  بزرگ و بزرگ تر شده بودن اما مجبور به انجام دادنشون بودم. براي اين كه كار شركت تعطيل نشه ، براي اين كه حقوق عقب مونده ي كارگرا رو بدم ، خلاصه براي اينكه وضعيتي كه چند سالي گرفتارش بودم و تغييري نكرده بود رو تحولي بدم.

اين بار گناه از وقتي شروع شد كه نادر پيشنهادي داد كه باهاش مي شد اين وضعيتو تغيير داد. خيلي وقت مي شد كه منتظر يه راهي ؛ تكوني چيزي بودم كه اون روز نادر اومد...

اومد پيشمو گفت: ديشب  يه فكرايي كردم كه به دردت مي خوره ! آقا منصور ، صاحبكارم پول از مردم مي گيره و با پولشون كار مي كنه . اون وقت هر دو ماه پولتون دو برابر حاضره . هر چي پولت بيشتر باشه بيشتر سود مي كني !

 شبش زياد فكر كردم اما وجدانم راضي نشد كه همچين كاري كنم. روز بعدش جواب نادر رو دادم اما اون حرف لعنتي از تو گوشم بيرون نمي رفت . نادرم بي خيال نشده بود و هر چند روزي مي آمد پيشم و دوباره وسوسه ام ­مي كرد.

 سه هفته گذشته بود اما انگار راهي برام نمونده بود. وضع شركت خراب تر مي شد كه بهتر              نمي شد! تا اينكه حرف دلمو كنار گذاشتم و به حرف هاي نادر دل دادم. براي شروع كار جز ماشين فكري نداشتم براي همين تصميم به فروشش گرفتم .

زنم راضي نبود ، راضي نبود ماشينو بفروشم . البته بهش نگفته بودم  پولش رو مي خوام بدم نادر. وگرنه پشيمونم مي كرد و اين وضع تكون نمي خورد و دوباره مثه سابق مي شد. خودم كه سر دو راهي بودم اگه حرفاي منيره هم اضافه مي شد كه ديگه بدتر ...

 منيره زياد از نادر خوشش نمي اومد ،  مي گفت دوست دل سوزي نيست ، دوست پولته !

 اما هرجوري كه بود راضيش كردم ماشينو بفروشيم . بهش گفتم با پولش مي خوام يه كم از حقوق كارگرا رو بدم كه حداقل استعفا ندن و برن ؛ بمونن شايد وضعيت بهتر شه .

ماشين رو حدود 22 ميليون فروختم و پولشو يه راست بردم دادم نادر. توي اين فاصله ، زياد سختي كشيدم اما به هر حال اين دو ماه هم گذشت . تا اين كه نادر به قولش وفا كرد و با 44 تومن پول نقد اومد پيشم. از نادر بيشتر خوشم اومده بود. با خودم فكر مي كردم: نه بابا ، اونقدا كه زنم              مي گفت بي معرفت نيست !

خلاصه اينكه از اون به بعد بود كه هرماه پول بيشتري به نادر مي دادم و همينطوري شد كه يه چند سالي گذشت و شركت دوباره روي كار اومد و كارا جفت و جور شد. تازه غصه هام كم شده بود كه باز يه طوفان ديگه مسير زندگيمو تغيير داد ....

مشكلات جديدي كه تا حالا توي اين 9 سالي كه تو شركت كار مي كردم  پيش نيومده بود !

يه روز توي اتاقم نشسته بودم كه حسابدار شركت وارد شد و گفت : آقاي مرادي مشكلي پيش اومده ! فروشنده اي كه ما هميشه مواد اوليه ي شركت رو ازش تهيه مي كرديم زنگ زده گفته قيمت جنسا بالا رفته به همين دليل هر جنسي رو به قيمت 2 برابر مي فروشه !

 يكّه خوردم و گفتم يعني چي ؟ قيمتا رو 2 برابر كرده ؟! خب اصلا از يه جاي ديگه اي خريد كنيد!

مثل اينكه يادتون رفته براي تهيه ي مواد اوليه شركت با اين فروشنده قرار داد بسته شده در صورت پيمان شكني بايد مبلغ قابل توجهي بپردازيم. در ضمن ،  اين مواد رو هر جايي         نمي فروشن براي خريد و قرار داد جديد ، كلي بايد بگرديم  !

ياد اون روزي افتادم كه نادر پيشم اومده بود. با خودم گفتم : نادر كه گفت از اين به بعد همه چي رديفه ، پس چرا اينطوري شد؟!

 تا ما مي خواستيم دنبال فروشنده ي ديگه اي بگرديم كلي عقب مي مونديم. به خاطر همين گفتم:آقاي سرحدي ! چاره­اي نداريم مجبوريم باهاشون قرار داد جديد ببنديم.بهشون زنگ بزن و  بگو پيشنهادتونو قبول مي كنيم.

مي دونستم با اين قرارداد زياد ضرر مي كنيم چون اين طوري مجبور مي شيم توليد رو كم كنيم تا باهمون مقدار پول قبلي حساب كتاباي شركت بهم نريزه...

خلاصه 5/1سالي هم اين طوري گذشت اما هر روز اعتراض كاركنان شركت ، بهم ريختن حساب كتاباي مالي، از دست دادن كارگراي قديمي و... اينا رو مي شد تحمل كرد اما ... اما خبر جديد نادر رو نه !

با اون خبر همه ي امور مالي  شركت بهم ريخته شد.

نادر يه روز اومد شركت . از همون اول ديدم حالش يه جور ديگه هس ... سرشو پايين گرفته بود و مي گفت: شرمنده رفيق ؛ شرمنده... گفتم: براي چي؟! چرا اينجوري؟؟؟

بعد ازكلي اصرار گفت: تازه خودم ديروز فهميدم صاحب كارم آقا منصور ، همه ي پولا رو برداشته و فرار كرده . نيست كه نيست...آب شده رفته تو زمين!

وقتي اين خبر رو شنيدم ، حالم از حال نادرم بدتر شد . انگار سنگيني تموم كوه ها رو به دوش          مي كشيدم...

نادر همينطور كه سرش پايين بود اشك مي ريخت و مي گفت  : شرمنده ...

با خودم گفتم : نادر پيش من شرمنده س  ، من پيش كي ؟! پيش كارگرا يا پيشِ....

از خودم خجالت كشيدم ، چند ساله دارم چه نوني تو سفره م مي ذارم ،  نزول ؟ پول حرام ؟

شب خونه نرفتم ، نزديكاي اذان مغرب بود كه كتمو برداشتم و رفتم بيرون . تازه ياد خودم افتاده بودم. با خودم گفتم :  يعني الان واسه اينكه كركره هوا و هوسمو بكشم پايين ديره ؟! يعني بازم          مي تونم از اول شروع كنم ؟! نه ديگه معلومه كه ديره ... خيلي هم ديره!

***

خونمونو فروختيم ، گذاشتيم رو قرض حقوق كارگرا. شركت تعطيل شده بود چون ديگه پولي از طرف نادر نمي اومد  كه همه چي رديف شه . سر يه ماه زندگيم به هم ريخت. همه چيمو از دست دادم اما يه چيزي ته دلم مي گفت : البته نه خدا رو...

رو نداشتم پيش خدا . آخه چي مي گفتم.اينكه 14 ساله كه توي مشهد زندگي مي كنم و 2 ساله كه حرم نرفتم ، اينكه 3 ساله نماز نمي خونم ...

 دلم از خودم گرفته بود فكر مي كردم بدترين آدم روي زمينم  ، بدترين بنده خدا ...

بعد از اينكه چند سالي كه حرم امام رضا (ع) نرفته بودم احساس مي كردم دلم واسه ي  امام رضا خيلي تنگ شده. با منيره رفتيم حرم .توي اين مدت منيره خيلي اذيت شده بود اما با هيچكي حرفي نمي زد .

وقتي جلوي صحن امام رضا رسيديم منيره زد زير گريه . وقتي به مردم توي حرم نگاه مي كردم خجالت مي كشيدم سرمو بالا بگيرم و به امام رضا سلام بدم.

با خودم گفتم: اي امام غريب نمي تونم باور كنم اينجام. اما از همين الان تصميم مي گيرم هر روز بيام حرم ، هرماه هم اندازه ي پول نزولي كه از نادر مي گرفتم رو پول حلال در بيارم و تقديم بارگاهت كنم تا بارم سبك تر شه ،  تو فقط هوامو داشته باش ...

سرمو بالا آوردم و گفتم : السلام عليك يا علي بن موسي الرضا... 

حديثه عزيزي  /19 ساله

مركز 3 زاهدان کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان _استان سيستان و بلوچستان