صندلی های مذاب

کارگر زنده

دسته : اجتماعی
زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٢ تا ۱۴ سال

صندلی های آهنی ایستگاه ،مذاب شده بودند . دوست داشتم تا اتوبوس بیاید روی صندلی نرمش لم بدهم و پرده اش را بکشم و نسیم بوزد زیر دماغم.

اتوبوس رسید و راننده فریاد زد :کارت بزن ،کارت......

شرح داستان

صندلی های آهنی ایستگاه ،مذاب شده بودند . دوست  داشتم تا اتوبوس بیاید روی صندلی نرمش لم بدهم و پرده اش را بکشم و نسیم بوزد زیر دماغم.

اتوبوس رسید و راننده فریاد زد :کارت بزن ،کارت.

با طمانینه رفتم نشستم روی صندلی قسمت آقایان از بس که شلوغ بود .چرم ها داغ داغ بودندو پرده ای نبود که افتاب مزاحم را دور کنم با کتاب شروع کردم خودم را باد بزنم ؛پاهایم داغ داغ شده بود .

بلند شدم و خودم را تکان دادم ساعت را نگاه کردم و نشستم. از پشت سر پیرزنی می گفت :خدایا چقدر گرمه ،خداجون کمک کن، آفتاب ندیدم انقدر گرم.

 ماشین ایستاد و پیاده شدم و توی سایه ی خیابان راه افتادم حالا من باید کجا دنبال کار بگردم؟

شاید باید روی یه تیکه کارتون بنویسم: کارگر زنده موجود است .

همینطور راه می رفتم و فکر می کردم یک لحظه بوی گوشت زد زیر دماغم و صدای کلفتی گفت :هی پسر جون، آهای ،مگه نمی فهمی؟

 برگشتم و گفتم :من ؟

-آره، این چند تا پلاستیک را کمک من کن

والان ده دقیقه از آن لحظه می گذرد و من هنوز توی مغازه ی پر از گوشت مانده ام و به صدای ساتور قصاب سبیل کلفت، گوش می دهم.

-چند سالته ؟دنبال کار می گردی؟

-بله

-خیلی خوب پس شروع کن دستمال رو بردار  و بکش به شیشه ها .

خنده ام گرفت و شروع کردم .من که از بوی گوشت بدم می آمد حالا کارگر یک قصابی شده ام.

سید سجاد هاشمی /گروه سنی ه

/کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان مرکز گز و برخوار استان اصفهان