مثل یک رویا

زیارت

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : واقعی (رئال)
گروه سنی : ۱٢ تا ۱۴ سال

با تکان ماشین از خواب بیدار می شوم چشمهایم را باز می کنم فریاد برادر کوچکم محمد به گوش می رسد که با هیجان می گوید: رسیدیم رسیدیم.....

شرح داستان

با تکان ماشین از خواب بیدار می شوم چشمهایم را باز می کنم فریاد برادر کوچکم محمد به گوش می رسد که با هیجان می گوید: رسیدیم رسیدیم. و می شنوم که مادرم می گوید : آرام باش، مادر بزرگ خواب است . به دو طرفم نگاه کردم مادرم راست می گفت :مادر بزرگم خواب بود و پدر بزرگم از پنجره بیرون را نگاه می کرد . کمی جلوتر گنبد طلایی از دور پیدا شد . اشک در چشمانم جمع شداما از چشمانم نچکید . سر جایش مانده بود .پدرم گفت: چقدر زیباست!. برادرم با دست تعدادی کبوتر را بالای گنبد نشان داد و گفت: چه قشنگند !. پدرم ماشین را نگه داشت و مادر بزرگم بیدار شد و با تعجب به گنبد خیره شد و به امام هشتم سلام داد و گفت : کی رسیدیم ؟ محمد گفت : همین الان .

مادرم چادرش را صاف کرد و پیاده شد . من و مادر بزرگ هم همین طور . محمد دوید، من هم به دنبالش . آن قدردویدیم تا نزدیک حرم رسیدیم چه قدر زیبا !چه قدر بزرگ ! چه با عظمت بود !.برادرم ایستاد و گفت : وای چه باحاله ... مادر و مادر بزرگم به ما رسیدند . مادرم آرام گفت : محمد شلوغ نکن .

بعد پدر و پدر بزرگم با ما خدا حافظی کردند و به طرف قسمت مردانه رفتند، مادرم دست محمد را گرفت وبه طرف قسمت زنانه حرکت کردیم .وقتی رسیدیم مادرم گفت : بچه ها این جا شلوغ است ، اگر همدیگرو یا من را گم کردید جلوی در ورودی قسمت زنانه بمانید. من شما را پیدا می کنم ، فقط نترسید .

برادرم دست مادرم را گرفت و به همراه مادر بزرگم به راه افتادیم . پایم بی حس شده بود ، باورم نمی شد بعد از دوازده سال از عمرم  به مشهد مقدس آمده باشم ،خیلی شلوغ بود . اشک از چشمانم سرازیر شد ، طوری که حتی اطرافم را نمی دیدم با گوشه ی چادرم اشکم را پاک کردم . مردم زیادی آنجا بودند . مردم کشور های مختلف ، سیاه پوست ، سفید پوست ! به طرف ضریح رفتم اما دستم به آن نرسید .دوباره امتحان کردم اما باز هم نتوانستم ناگهان با شخصی بر خورد شدیدی کردم و از ضریح دور شدم همان طور اشک می ریختم که ناگهان با صدای مادرم از جا پریدم ، که می گفت: دخترم بیدار شو چرا گریه می کنی !؟ به خودم آمدم گفتم : گریه ! ؟ گریه می کنم !؟

به یاد خوابم افتادم ، یعنی واقعا همه اش خواب بود!؟

کبوتر ها ، گنبد ، حتی ضریح ........

در دلم گفتم ای کاش در خواب دستم به ضریح رسیده بود . دوباره بغضی گلویم را گرفت . یاد محمد افتادم ، من که اصلا برادر نداشتم!!! پس محمد که بود که در خواب برادرم شده بود !؟ نمی دانستم ، فقط خوشحال بودم که در خواب به مشهد مقدس رفته بودم ......  ­ 

صوفیا محمدی/گروه سنی د

کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان لنگروداستان گیلان