دعایی برای آفتاب(با نیم نگاهی تازه به کتاب: صدای ساز سهراب)

زیر رده : داستان کوتاه
گونه : علمی-تخیلی
گروه سنی : ۱٢ تا ۱۴ سال
نویسنده : نرگس شادآرام

من صبح از خواب با صدای یک ساز زیبا بیدار شدم . صدا را دنبال کردم به یک چوپان رسیدم. دیدم که دارد ،ساز می زند . انگار حال و هوای خوبی نداشت . پیش او ر فتم . چوپان کوچک پوستینش را جابه جا کرد و گفت:
حوصله ی هیچی ندارم .
اسمش سهراب بود.گوسفند ها با شتاب از شیب کوچه ها ی روستا پایین می رفتند .

شرح داستان

من صبح از خواب با صدای یک ساز زیبا بیدار شدم . صدا را دنبال کردم به یک چوپان رسیدم. دیدم که دارد ،ساز می زند . انگار حال و هوای خوبی نداشت . پیش او ر فتم . چوپان کوچک پوستینش را جابه جا کرد و گفت:

 حوصله ی هیچی ندارم .

اسمش سهراب بود.گوسفند ها با شتاب از شیب کوچه ها ی روستا پایین می رفتند .من گوسفند ها را برای چوپان آوردم .ما بین راه به عمو نوروز و خاله نوبهار رسیدیم . همیشه غروب که می شد خاله نوبهار به حیاط می آمد وبه باغچه کوچکی که درست کرده بودند آب می داد.به طرف چراگاه رفتیم  ما رفتیم و رفتیم تا به یک سه راهی رسیدیم .

 سه راهی ها  در داشتند و کنار در سه  تا درخت بود که سه تا پیرمرد نگهبان آن بودند . سه تا پیرمرد پای سه تا درخت نشسته بودند و یک شعر از ما میخواستند  و تا آن شعر را نمی­گفتیم اجازه رد شدن را به ما نمی دادند. اگر شعر رو قشنگ و درست می خواندیم. اجازه رد شدن و راه درست را توی آن چند راهی به ما می گفتند .یکی از پیرمرد ها درباره عروسی گربه ها سوال کرد .

منم که توی کتاب،یک شعر کوتاه در این رابطه یاد گرفته بودم، خواندم . دیشب میان کوچه جشن و سر و صدا بود . این جشن عروسی مخصوص گربه ها بود. این شعررا خواندم و رد شدیم. پیرمرد دوم یک شعر با موضوع اذیت کردن می خواست.  منم براش بهم بافتم. تو گفتی بچسبان آدامس به موی  پسر دایی ات . بزن بر سر مورچه با لنگه دمپاییت . اونم سری تکان داد و باز رد شدیم. به سومین که رسیدیم شعری در باره خورده شدن جوجه ها می خواست .

ته دلم ریش شد . خواندم:

گربه خان، قایم نشو لابه لای شاخه ها /فکر کردی جوجه ام  نمی بیند تورا .

 همین شعر را که خواندم . پیرمرد گفت :

چون شعر را اشتباهی خواندی باید از راه تخیل بروید .

از اونجا به یک چراگاه بزرگ می رسید. ما هم به راه افتادیم . بین راه به یک درخت شکلاتی رسیدیم که یک حیوان عجیب به نام پپوچی که دوستش ززو بود ، دیدیم .پپوچی  داشت از شکلات ها می خورد و شکمش خیلی گنده شده بود . دوستش ززو به او گفت:

اگه می خوای شکمت مثل روز اول بشه باید تا بالای تپه به دنبال این پوست شکلات بدوی .

پپوچی آهی کشید و دوید و دوید آن قدر که شکمش مثل اولش شده بود. من و سهراب به هم نگاهی کردیم و خندیدم و رفتیم. یک حلزون خط خطی با یک کفشدوزک خال خالی هم دیدم، که داشتند به سمت ززو و پپوچی می­رفتند . صدای حلزون می­آمد که می گفت :

پپوچی می توانم رو پوزه ات سوار بشم ؟

کفشدوزک هم گفت :

پپوچی می توانم رو پوزه ات سوار بشم ؟

پپوچی با صدای بلند گفت :

بله می تونین بله.

 گوسفندان از چمن کنار جاده ها می خوردند و ما به راهمان ادامه می­دادیم .بین راه یک  پرنده زخمی دیدم. به بال او ضدعفونی زدیم و بالش را بستیم . جلوتر که رفتیم یک موش خال خالی دیدیم . موش کوچولوی خال خالی که هیچ کس رو تو دنیا نداشت . رفتیم که با او دوست بشیم . اما او گفت من دوست دارم ، دوست من یک موش به اندازه خودم باشه. تازه تو که الان از اینجا میری . چطوری می خوای با من دوست باشی؟

خیلی ناراحت شدم و با عصبانیت به سمت سهراب رفتم که  پام تو یک سوراخ گیر کرد . سوراخ یک خرگوش . دیدم خرگوش داره گریه می کند . او  پرسیدم:

 چرا گریه می کنی ؟

 گفت :

 من هیچ دوستی ندارم .

 من خرگوش را به موش معرفی کردم و آنها با هم دوست شدند . ما رفتیم   تا به سرزمین یخی رسیدیم . خیلی سرد بود یک لحظه دعا کردم خدای مهربان از تو تشکر می کنم که شب ها من را با پتویم و روزها را با آفتاب مهربان گرم می کنی . همین که این دعا را خواندم . آفتاب از توی یخ ها بیرون آمد و همه جارا درخشان کرد وهمه یخ ها آب شدند. رنگ خانه ها از دور پیدا بود .درست است من و سهراب  به خانه رسیده بودیم ..

مشخصات داستان
سال انتشار : ۱٣٩۵