کبوتر چشم عسلی

زیر رده : داستان کوتاه
گروه سنی : ٩ تا ۱٢ سال
نویسنده : سحر بابایی

دختری که پدر و مادرش را از دست داده که با کبوتری از حرم دوست میشود

سحر بابايي – كلاس هفتم- مركز شماره 3 اروميه

شرح داستان

     كبوتر چشم عسلي           

واي! شمعدوني هاي مادر بزرگو!چقدر بزرگ شدند. بله ديگه كار مادر بزرگ خودمه. فكر كنم ديگه بسه. انگارسيراب شدند. حالا ناهار چي درست كنم؟ فهميدم: قورمه سبزي ! از جا بلند مي شم و آبپاشو تو ايوون مي ذارم. يه نگاه به مادر بزرگ مي اندازم، با اون گيسوان بافته شده به رنگ ماه درست شبيه فرشته ها

مي شه. نشسته كنار كرسي و تسبيح دستشه. بلند مي گم: مادر بزرگ! با قرمه سبزي چطوري؟ مي گه، نه عزيزم! امروز نه! فصل، فصل سرماست و دلم يه آش داغ مي خواد؛ زحمتشو مي كشي؟ مي رم جلو و لپ هاي افتاده شو ماچ مي كنم و مي گم: به روي چشم مادربزرگ ماه من! مادر بزرگ بغلم مي كنه و ميگه: پا شو ديگه! خود شيريني بسه! ببين كبوترت هم از راه رسيد. طفلك از سرما نوكش يخ بسته. سرمو چرخوندم و برفي رو ديدم كه لب پنجره نشسته و زل زده تو چشمام. با خوشحالي بلند شدم و بدو پيشش رفتم:« برفي عزيزم! خوشگلم! كجا بودي تا حالا؟ بيا تو برات دونه بريزم.» برفي پر مي زنه و روي پشتي مي شينه. به ساعت روي تاقچه نگاهي مي اندازم. 12:15 دقيقه داره دير مي شه. بايد دست به كار بشم. راديو رو روشن مي كنم و به آشپزخونه مي رم. يهو برفي پر مي كشه و رو شونم مي شينه. با خودم مي گم: فكر كن! اگه الآن به جاي تو مامانم بود، دست رو شونم مي ذاشت و مي گفت: دخترم تو خسته مي شي. من ذائقه مادربزرگو مي دونم . بذار امروز من بپزم . تو برو به كارات برس .

****

همينجوري بهت زده به منظره روبرو خيره شده بودم و نفس نفس مي زدم. اونقدر جيغ كشيده بودم كه گلوم مثه يه خمپاره تركيده داغ داغ و آتيشي بود. من مامانمو مي خوام. بابايي كجايي؟ هيچكي به من توجه نمي كرد. از اون ورهم بوي دود و غباري كه از ماشين منفجر شده بلند مي شد، خفه ام مي كرد .يهو يه خانم و آقاي مهربون منو با خودشون بردن. كجا؟ نمي دونم يه جايي كه اسمش حرمه. بردن حرم امام رضا. لب حوض نشسته بودم و آرام آرام اشك مي ريختم خانم مهربونه برام يه آبنبات چوبي رنگي خريد و دستم داد. بعد لحظه اي به چشماي قرمز پف شده ام نگاه كرد و گفت: دختر خوشگل! آخه چرا گريه مي كني؟ چرا اون چشاي نازنين رو اذيت مي كني؟ خواهش مي كنم، خواهش ميكنم، به خاطر مامان و بابات هم كه شده گريه نكن. ممطمئن باش اونا زود زود خوب مي شن و دوباره پيش تو برمي گردن. بغضم تركيد و هاي هاي با صداي بلند گريه كردم. پريدم تو بغل خانوم مهربونه. اونم گريه كرد. وقتي هاي هاي گريه هام به هق هق افتاد، چشمم افتاد به چند تا كبوتر كه جلو صحن نشسته بودن و به دونه هايي كه خادما ريخته بودن، نوك مي زدن. رفتم پيش خادم و ازش يه مشت دونه گندم گرفتم و جلو كبوترا ريختم. يه كبوتري بينشون بود كه چشماش با بقيه فرق مي كرد و توجه منو به خودش جلب كرد. چشاش عسلي بود و زياد نمي خورد. نمي تونست خودشو بين كبوترا جا كنه. دوباره برگشتم و از اون آقاهه دونه گرفتم و جلو كبوتره ريختم. كم كم با هاش خو گرفتم. ناز و نوازشش مي كردم و با هاش دردو دل مي كردم. موقع رفتن كه شد، ديدم كبوتر چشم عسلي تلك تلك دنبالم مي آد. بغلش كردم و از خانوم مهربونه اجازه خواستم. من، از اون روز ديگه  هيچ وقت آبنبات چوبي نخوردم و ديگه هيچ و قت پدرو مادرمو نديدم.

****

از فكر و خيال بيرون اومدم وبه كبوتر نازم نگاه كردم . هر روز عصرها بعد از حرم به من هم سر مي زد.  بوسيدمش .  چه بوسه آرامش بخشي!