رئیس مزرعه
دلم برایشان تنگ می شود. باورم نمی شود این گاوها همان گوسالههایی هستند که در کودکی با آنها بازی می کردم.
رئیس مزرعه
قدم هایم مانند پیرهای فرسوده شده است. سال هاست که گوشت گاوهایم را می فروشم و چشم های آنها را برای یادگاری نگه می دارم. حتّی کلاغ ها هم با من دوست شدهاند. رازش مربوط به سالها پیش است، وقتی که پدرم فوت شد و این مزرعه مال من شد. به خاطر رسیدگی به همین مزرعه سر و سامان هم نگرفته ام.
دلم برایشان تنگ می شود. باورم نمی شود این گاوها همان گوسالههایی هستند که در کودکی با آنها بازی می کردم. سرشان را به یادگار در جایی کنار کوه نصب می کنم تا از دور دیده شوند. دوست ندارم فراموش شوند.
این همان گاو است... آخری. سرش را به تخته چوب همیشگی وصل می کنم و آن را روی دستم بلند می کنم. چشم های کلاغی که با من دوست شده برق می زند. انگار چشم های براق گاو را می خواهد. اشکالی ندارد... چشم ها را به زمین انداختم. انگار می خواهد چیزی به من بفهماند؛ که من تنها نیستم و او در کنارم است، یار همیشگی ام. از کودکی هم دور و برم بود. خوب است که حدّاقل او هست. بعضی اوقات هم می توانم به ذهنش وصل شوم، فکرش را می خوانم. کلاغ سیاه من تو به اندازه ی گاوهایی که داشتم برایم مهم هستی. من رئیس مزرعه هستم و تو کلاغ مزرعه.
معصومه معینی،15 ساله
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شماره سه ساری