بالشی که برای خودش شخصیت داشت
در یكی از روزهای خنك پاییزی، آقای نویسنده خسته و کوفته از کلاس به خانه آمد. جزوه و دفترش را گوشهای انداخت و روی قالی ولو شد و گفت: «آهای خانم! یه چیزی بده بخورم. از گشنگی و تشنگی هلاك شدم.»
در یكی از روزهای خنك پاییزی، آقای نویسنده خسته و کوفته از کلاس به خانه آمد. جزوه و دفترش را گوشهای انداخت و روی قالی ولو شد و گفت: «آهای خانم! یه چیزی بده بخورم. از گشنگی و تشنگی هلاك شدم.»
دختر آقای نویسنده که با اخلاق پدر آشنا بود و می دانست حالاست که بابا شروع کند به پس دادن درس امروز، با خودش گفت: « الان گیر میده. بهتره تا شروع نکرده، جیم بشم.»
بالشی برداشت و گفت: «من با اجازه تون برم یه چرت بزنم و زود برگردم.»
آقای نویسنده گفت: «کجا فرخنده خانم؟ حرف های خوب خوب دارم براتون.»
دختر آقای نویسنده که فهمید به تله افتاده و راهی جز گوش دادن به حرف پدر ندارد، همان طور که ایستاده بود، گفت: «درباره داستان نویسی گام به گام؟»
-قربون دختر باهوشم بشم. از كجا فهمیدی؟
-خب دیگه. تابلوئه حالا عرضتون رو بفرمایید!
آقای نویسنده همان طور که جورابش را در می آورد گفت: «ایستاده که آدم چیزی یاد نمی گیره. بشین تا برات بگم.»
دختر آقای نویسنده گفت: «نه خوبه، شما بفرمایید.»
آقای نویسنده که خیال داشت درباره ی شخصیت پردازی در داستان حرف بزند، گفت: «تو هیچ میدونی که واسه خودت شخصیتی داری؟»
دختر آقای نویسنده نگاهی به سرتاپای خودش انداخت و گفت: «منظورتون چیه؟»
آقای نویسنده گفت: «ببین. هر موجودی، چهجاندار و چه بیجان، برای خودش چیز داره… یعنی شخصیت داره… و یک نویسندهی خوب و حرفه ای مثل بنده باید این شخصیت را در داستانش ساخته و پرداخته کنه…»
دختر آقای نویسنده که متوجهی چیزی نشده بود، با چشم های خوابآلودش گفت: «جدی؟»
نویسنده گفت: «بله. فكر كردی الكیه!» و اشاره کرد به بالشی که در دست دخترش بود وگفت: «این را بده به من!»
دختر آقای نویسنده سلانه سلانه جلو رفت و بالش را دو دستی به پدرش تقدیم کرد. آقای نویسنده بالش را در هوا تکان داد و گفت: «مثلا این بالش، اگر خوب دقت کنی، می بینی که این بالش هم برای خودش شخصیت داره.» بعد بالش را زیر آرنجش گذاشت و ادامه داد: «در حقیقت چیزی به اسم بالش وجود نداره. این شخصیت بالشه که به اون ارزش و اهمیت میده.»
هنوز حرف نویسنده تمام نشده بود و هنوز دختر آقای نویسنده از كما خارج نشده بود که یکمرتبه بالش باد کرد و به خود آمد.
-من شخصیت دارم؟
حتماً اگر دست داشت از خوشحالی آن ها را به هم میکوبید و میگفت:« پوم پوم پوم! وای خدای بزرگ، من شخصیت دارم.»
اما شکمش زیر آرنج آقای نویسنده له و لورده شده بود. به سختی تکان کوچکی به خودش داد و گفت: «ای داد و بی داد! اگر من شخصیت دارم، پس چرا تا به حال نمیدانستم که شخصیت دارم؟»
بعد کمی به مخش فشار آورد و گفت: «اصلا اگر من شخصیت دارم، پس چرا همیشه جایم زیر کلهی این مردک است؟ حالا باز اگر کچل نبود یک حرفی. خسته شدم. داغون شدم از بس کلهی گنده اش را تحمل کردم. حالا هم که تیزی آرنجش را گذاشته روی شکمم! پوم پوم پوم! داره وراجی میكنه.»
ناگهان احساس کرد در وجود نازنینش چیزی غلغل میکند. آن چیز یک نیروی عجیب وغریب بود. نیرویی که به او قدرت می داد تا خودش را از زیر دست نویسنده کنار بکشد. وهمین كار را هم كرد.
-آخیش! پوم پوم پوم! راحت شدم. خیال کردی همیشه میتونی من رو زیر دست و کلهات له کنی! نه آقا جون. کور خوندی.
نویسنده و دخترش از این حرکت ناگهانی بالش تعجب کردند. فرخنده قاهقاهقاه خندید و آقای نویسنده استخوان دستش را مالید. او در حالی كه درد میكشید و جلوی دخترش خیط شده بود، داشت فکر میکرد، چرا اینجوری شد؟ که بالش با صدایی که بلند بود و کسی آن را نمیشنید، فریاد زد:«از این به بعد جای من روی سرتان است، نه زیر سرتان! فهمیدید؟ من… من از آن بالش های بی شخصیت نیستم. من خیلی شخصیت دارم. پوم پوم پوم!»
دست آقای نویسنده بالش را چنگ زد و دوباره آن را زیر آرنجش جا داد. نویسنده زبان بالش ها را بلد نبود. نه او، نه دخترش و نه همسرش که با یک لیوان آب زرشک خنک از راه رسیده بود.
آقای نویسنده یک قلپ آب زرشک خورد و یادش آمد که بحث شخصیت پردازی نصفه مانده است. کمی فکر کرد و ادامه داد:«بله. شخصیت به مجموعهای از رفتارها، گفتارها…»
این دفعه، بالش مثل صابون از زیر دستش لیز خورد و ورجه ورجه کرد.
-پوم پوم پوم!
همسر و دختر آقای نویسنده آن چنان جیغ گوش خراشی کشیدند که شیشهها لرزیدند، پردهها تکان خوردند و قاب عکس خانوادگی از روی دیوار افتاد.
نویسنده همان طور كه نشسته بود، عقب عقب رفت و گفت: «جن!»
بالش تکانی به خودش داد و گفت:«جن خودتی!»
از تکان بالش هرسه فریاد کشیدند و پا گذاشتند به فرار. بالش دنبالشان دوید و گفت: « کجا، ترسوها! مگر نگفتید من شخصیت دارم؟ پس چرا در رفتید؟ بیایید و با شخصیت من آشنا شوید.»
اما صدایی نشنید. هرچه این طرف و آن طرف را نگاه کرد، اثری از آن ها ندید. از خوشحالی قری به کمرش داد و گفت: «پوم پوم پوم! عجب چیز خوبیه این شخصیتی که این آقاهه میگفت. همه از اون حساب می برند.»
بعد پرید بالای تاقچهی گچبری اتاق و گفت: «پوم پوم پوم! من شخصیت دارم، پس باید در بهترین جای این خونه بنشینم.»
نشستن بالش رو ی تاقچه همان و انداختن آینه و شمعدان نقره کار، همان. تازه، تنه ای هم به قاب عکس عروسی آقای نویسنده زد و آن را سرنگون کرد.
اما از آن جا زیاد خوشش نیامد. پایین پرید و دنبال جای بهتری گشت. چشمش به بوفهی چوبی افتاد و گفت: «پوم پوم پوم! جای یک بالش با شخصیت این جاست! کنار تنگ و لیوان و کاسه و بشقاب.»
لازم نیست بگوییم که چه بلایی بر سر ظرف های چینی خانهی آقای نویسنده آمد. ولی آن جا هم باب طبع بالش با شخصیت نبود.
-واه! واه! پوم پوم! یک جای درست و حسابی و آبرومندانه واسه یک بالش با شخصیت پیدا نمیشه.
پایین آمد تا جای بهتری پیدا کند. چشمش به کتاب خانهی آقای نویسنده افتاد. به نظرش کتاب ها، شخصیت های کسل کننده ای داشتند. خواست دستی هم به سر و گوش آن جا بکشد که یک مرتبه…
-پوووووف!
همه جا پیش چشمش تیره و تار شد. کمی قیلی ویلی رفت و با صورت زمین خورد.
آقای نویسنده با یک گوشتکوب چوبی کوبیده بود توی کلهی بالش. دختر آقای نویسنده به مناسبت این شجاعت بی نظیر، هورا کشید و برای بابای قهرمان کف زد.
همسر آقای نویسنده که از ترس رنگش مثل زردآلو شده بود، ولو شد روی زمین و خودش را با جزوه های آقای نویسنده باد زد.
آقای نویسنده مثل یک شکارچی که شیری را شکار کرده باشد، نگاهی تحقیرآمیز به شکارش کرد. بعد گوشه ی بالش را گرفت و آن را مثل موشی از زمین بلند کرد و با صدای نازکی گفت: «چی کارش کنیم حالا؟»
همسر آقای نویسنده گفت: «ب… ب… ب…»
دختر آقای نویسنده گفت: «بندازش تو حیاط جلوی گربهها!»
آقای نویسنده موافق نبود: «نه!»
همسر آقای نویسنده گفت: «ب… ب… ب…»
دختر آقای نویسنده گفت: «بندازش تو کوچه، آشغالی ببرتش!»
آقای نویسنده گفت: «نه، بابا جون حیفه. این هنوز بالشه. تو واسه مامانت آب قند درست کن، من می دونم چه بلایی سرش بیارم.»
و در حالی که پشت کله اش را می خاراند، گفت: «نویسندهها معمولا دچار بالش زدگی می شن.»
و بعد آه کشید و ادامه داد: «من که گفته بودم کار سختیه نوشتن.»
آقای نویسنده بالش در دست به اتاق خواب رفت در کمد رختخواب ها را باز کرد. بالش را که داشت به هوش میآمد، توی کمد انداخت و فوری در را قفل کرد. بعد در حالی که دست هایش را میتکاند، پیروزمندانه به طرف خانوادهاش راه افتاد.
ساعتی بعد، آقای نویسنده و همسرش و دخترش صداهای عجیب و غریبی از اتاق خواب شنیدند. کمد تکان میخورد و تمام خانه میلرزید. همهی رختخواب ها همصدا میگفتند:«پوم پوم پوم!»