آن بو
زیارت
احسان نگاهی به زائران پیاده انداخت که از سر و رویشان عرق می ریخت . خودش را روی ویلچر جا به جا کرد....
احسان نگاهی به زائران پیاده انداخت که از سر و رویشان عرق می ریخت . خودش را روی ویلچر جا به جا کرد . دلش پر پر می زد . می خواست از همه جلو بزند . اشک در در چشمانش حلقه می زد . وقتی که داشت چرخ ویلچر را می چرخاند سنگی جلوی راهش را گرفت .
- اه ، برو جلو دیگه !
یکی از زائرها پرسید : چی شده پسرجان ! مشکلی هست ؟
احسان نگاهی به او کرد و گفت : آقا یه سنگی جلوی راهم رو گرفته ، میشه کمکم کنید ؟
زائر لبخندی زد و کمکش کرد . ظهر بود . احسان شر و شر عرق می ریخت . طاقتش کم شده بود . او با تمام سرعت از زائران جلو زد تا این که سنگی زیر چرخ هایش گیر کرد و نقش زمین شد . داد زد :
- آخ ! آخ ! دستم ،آی دستم .
عده ای از زائران دورش جمع شدند و بلندش کردند . یک نفر دستمال از جیبش در آورد و دست احسان را بست . مرد گفت تا زائر سرای بعدی راهی نمانده .
وقتی رسیدند احسان را به بهداری زائر سرا بردند تا دستش را پانسمان کنند . وقتی داشتند دستش را می بستند نا خودآگاه چشمانش بسته شد . بویی به مشامش خورد ، همان بویی که بارها و بارها در خواب شنیده بود و با شنیدن آن بو پاهایش قوت گرفته بود . بعد از پانسمان دستش راه افتاد . دستهایش آبسه بسته و زخمی شده بود . زخمهایش را تند و تند فوت می کرد . همان لحظه محسن را توی دسته دید . داد زد : محسن ! محسن ! رفیق نیمه راه شدی ؟
محسن که او را دید ، به طرفش آمد و گفت : من معذرت می خوام ، ببخشید . نمی خواستم تنهات بذارم . یهو توراه گمت کردم . کلی هم دنبالت گشتم .
- باشه بابا ! حالا بیا هلم بده که دلم داره پر می زنه .
از سر صف صدای بلند گو آمد : زائرین محترم، توجه کنید ! تا مشهد مقدس 5 کیلومتر بیشتر نمانده . تبریک می گم . زیارت قبول !
با شنیدن این جمله قلب احسان شروع به تپیدن کرد . نفس عمیقی کشید . دوباره همان بوی آشنا به مشامش خورد و احساس کرد پاهایش دوباره قوت گرفته است .
سهند سلیمی / کلاس هفتم
مرکز شماره 3کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان _ زنجان