پسر شجاع
در یک جنگل سیاه و تاریک مادر و پسری با هم زندگی می کردند که پر از گل های وحشی سه پر و هشت پر بود. توی جنگل سیاه جادوگری پلید حکمرانی می کرد و هرکس از فرمان او سرپیچی می کرد او را زندانی می کرد و به اذیت و آزار و شکنجه حیوانات و انسان هایی که آنجا مشغول بودند می پرداخت .
در یک جنگل سیاه و تاریک مادر و پسری با هم زندگی می کردند که پر از گل های وحشی سه پر و هشت پر بود. توی جنگل سیاه جادوگری پلید حکمرانی می کرد و هرکس از فرمان او سرپیچی می کرد او را زندانی می کرد و به اذیت و آزار و شکنجه حیوانات و انسان هایی که آنجا مشغول بودند می پرداخت .
یک روز مادر و پسر در جنگل به دنبال غذا برای حیوانات می گشتند. که ناگهان جادوگر آنها را دید و مادر را با زور به همراه خود به قلعه برده و اورا زندانی کرد.
پسر برای آزادکردن مادر تصمیم گرفت که با جادوگر پلید بجنگد،برای همین سوار بر لاک پشت عظیم جنگل شد و به راه افتاد،به حوض آبی پر از خرچنگ و پشه رسید.
از خرچنگ ها مخفیگاه جادوگر را پرسید و آنها قلعه ی جادوگر را به او نشان دادند. تا این که بالاخره به قلعه ی جادوگر رسید که عقاب ها از قلعه محافظت می کردند.
پسر به آرامی و یواش یواش وارد قلعه شد داخل قلعه سماور بزرگی قل قل می جوشید و عقرب زیادی وجود داشت که سربازان جادوگر بودند.
پسر به جنگ با آنها رفت و آنها را شکست داد و مادرش را آزاد کرد و سوار بر لاک پشت عظیم شدند و به خانه باز گشتند.
نسیم بدرخانی/گروه سنی ج/مرکز مجتمع ایلام